ندارم هدیه ای در حد چشمانت جز این دل
بیا بانو .. بیا بنشین .. فقط یک لحظه یک منزل
تو که اینجا نباشی خانه ای در قلب طوفانم
مرا تسکین نخواهد داد نصیحت های یک عاقل
تو را گم کرده ام در شعر های شیخِ شیرازی
نمیابم تو را در بیت های حضرت بیدل
فروغ آمد برایم شعر خواند، از رفتنت گفت
نظامی شهر را با من قدم زد - سعی بی حاصل -
برای شاملو شعری سرودم از دو چشمانت
و از رازِ پسِ این خنده های سمتِ تو مایل
برای مولوی از خنده هایت با رقیب گفتم
برایم شعر های شمس را میخواند ناغافل
پناهی امد و غمگین و بغض آلود با من گفت :
غرورت پس چه شد ای مرد؟ دست از دامنش بگسِل
سپهری هر دو دستم را گرفت و با شکایت گفت :
کدامین مُرده غیر از تو مدارا کرده با قاتل؟
برایم اعتصامی کف زد و میگفت : ره رو باش.
"خوشا فریاد زیر آب" در این دریای بی ساحل
من از خورشید بیزارم و دل بستم به تاریکی
امیدوارم که چشمان تو باشد شمع این محفل
دوباره بی تفاوت مُردنم را دیدی اما خب..
که این بازی دو سر بُرد است اگر دست تو باشد دل
وحید عیسوی