به باغ پدری سر میزنم
صبح است وکمی سرد
درخت ها همه سبز
تاک های انگور از آن هم سبز تر
به شیرینی های انگور که دل می بندی
دیگر دست بر دار نیست ،
ونگران از انچه کمی بعد از دست خواهی داد!
خاطرات سالهای دور
با همان طراوت بچه گی ها
باهمان بوی گل های سرخ
اطراف کوچه باغ محل گذرمان ،
که در زمستان
برف همه را یکسان می پوشاند
بی خوش گل های زرد ونسترن
کنار راهمان در بهاران !
کاش چون همین باغ با آن دشت وسیع
در دور دست !
عشق را در دل ها می کاشتیم
تا دل هامان پر شود از مهر از محبت
وتهی از کینه ونفرت !
من ندیدم درختان باغ رنجشی
بین شان باشد ،
درخت چنار الوچه وسپیدار
به سیب وگلابی ،
مو های پخش شده در زمین
هیچگاه کینه ونفرت را آزمایش نکرده اند
ویا هیچگاه با هم حسادت کنند !
ولی اینک از نبود پدر دل ازرده وغم،ین شده اند
پدری که همواره همرازشان بود
هرز گاهی باعشق قدم در بین شان می نهاد ،
وسر در در گاهشان عاشقانه ،
پاورچین پاورچین از بین شان می گذشت
تا ارامش صبحگاهی شان رابر هم نزند !
وباسخاوت :
اب جاری شده در بین شان
را بطور مساوی قسمت کند !
گویی اینک
همگی نگاهشان دنبال کسدیگری است
ودنبال او می گردند!
وبنظر سراغش را نا باورانه از من می گیرند
تا دوباره دستی باندامشان کشد
از این وضع رهایشان سازد
ودو باره او باشد آنها !
وخاطرات خوش با هم بودنشان !
بهرام معینی (داریان) شهریور ۹۱