گازهای من
به لحظه های کــــال و نرسیده ..
و طعم گس تنهـــــاییم بی تو ..
هر روز من ، که بی تو ..
کال و نرسیده می افتد !
روزی چنـــد بار !!
طعم گس تنهاییم را بیشتر می چشم ..
بــــاد که بیاید ..
همه چیز را با خود می برد ..
تمــــــام این برگه ها و دفترچه ها را !
می خواهم آنچه که می نویسم ،
بمانــــــد !!
زلزله ..
همه را در خود می بلعد ..
و آتــــــش جانسوز !
تمام این زندگی ..
به آتش کشیده می شود و
دود تر خواهد شد !!!
آه ..
کاش لااقل دستهایم ، آری ! فقط «دستانم» ..
بوی تو را می گرفتند ..
چه اشتباه بزرگی !
کاش زیر این باران ..
کاش زیر این رحمت لایزال الهی !
خودم را می شستم ..
بـــــاران مرا می شست ..
و مرا با خود می بُــــرد ..
می توانی آیا ؟
می توانی به تلخی قصه عادت کنی ؟
و باز اینبار ؛
شیرینی قصه ،
بدون بودن دستان ما کنار هم ؛
تلــــخ تمام می شود !
کاش در این «ســـــرما»
مثل کلاردشت و اردبیل ،
بــــرف می بارید !
هوهوی بــــاد و غار غار کلاغ شوم !
و برفی که هرگــــز نبارید و ..
ســــــوز سرمایش ، مرا آشفت !!
قدری برای آمدنت از خواب برخیز
بیهوده در رویای محال پرسه نزن ..
همه خیابانها ساکت و سرد و یخ زده !
و اگر تو برای آمدنت از خواب برنخیزی ،
به خیال معصومانه ات ..
کدام رفتگر عاشق نمک روی زخم کهنه ی برفها خواهد پاشید ؟
ببین !
امسال بهار نه بوی بهار نارنج می آید و نه بوی خاک بارون خورده !! آه ..!!
تنها عطر تنم است که در باد پیچیده ..
از لباس نازک و برهنه خواب برخیز
........
پی نوشت:
در امتداد مسیر رفتنت
چشم شدم به قامتی
که هنوز ایستاده بود
سرمای پاییز به گرمای بودنت
آتش زد تمام افکار پوسیده ام را
و من پر از هوای بودنم
در امتداد مسیر رفتنت
آذر ماه 1389 - فرهنگسری اندیشه