دل شیدای عاشق غروب زیبای زمستان را از
فراسوی افق می نگریست
چه پر تپش و چه با تأمل
گویی تنهاتر از خویش است با معبودش
تمام درها را بسته بود
پنجره گویایی ترین نفس زیبای معصومانه اش را
در انعکاس یادآوری گذشته قفل کرد و چشمان پر فروغش
لحظه ای مات به پنجره و ناگهان
چند قطره ای اشک از فراز دیدگان و دردی که تا
آخرین نفسها در سینه اش خواهد ماند
رو برگردانید و غروب را نگریست
حس تنهایی لحظه ای آرامش نگذاشته بود
خدایش را به گونه ای التماس می کرد
که دل سنگدل ترین خلایق نیز پریشان و حیران می مانست
قلب تبدارش خسته از دیروز و گذشته شومش بود
خلسه ای بر بدنش وارد گشت ، سست تر از قبل
بروی زمین افتاد و دنیا را گردونه ای دوار دید و صدای
کمک خواستن از معشوقش به هوا خواست
کاش صدایش به صدایی رسد و تکان دهنده باشد
غروب عکس زیباترین نسیم آشنایی ها بود و او
خوب می دانست که تنهایی جزیی از اوست
و به جز خدا کسی به درد بی دوایش نخواهد رسید
زجه ای از فراز دل به لبهایش نواخت
او دیگر خود را لایق زمین نمی دانست
او خسته از آن بود که پای بر زمین گذارد
نگاهی به آسمان انداخت و
چشم هایش را بست.