باز،امشب مزاج من خوش نیست
حالت گیج و مبهمی دارم
رو به قبله نشسته ام اما
حس و حالی جهنمی دارم
چشم در چشم من بدوز امشب
ای مخاطب حکایتی دارم
وقت مستی که رنگ بی رنگ است
در نگاهم روایتی دارم
قبل از امروز معتقد بودم
عشق باید کمال من باشد
تا معمای این جهان باقی ست
پاسخ هر سوال من باشد
عشق را مزه مزه اش کردم
طعم زیتون نارسی را داشت
خوردم و گفتم آخرین بار است
بعد از آن شد که راحتم نگذاشت
درد دارد که حس آدم را
آشنایی حقیر بشمارد
بوته ای گل بپروری اما
خارهایش تو را بیازارد
کاسه ای روی کاسه اش انداخت
ماه را پشت ابر پنهان کرد
تشت رسوایی اش که زیر افتاد
زیر و روگفت و بند تنبان کرد*
بعد از این اتفاق معمولی!!!!
باورم از اساس پوسیده
نان خشکم که زیر پا افتاد
له شد آن را کسی نبوسیده
تیغ هر حرف او مخاطب جان
سربریده دل مرا هر بار
گفته ام آمدی به قربانگاه
واژه ها را کنار در بگذار
شعر گفتم که درددل باشد
توی هاون سراب کوبیدم
وقت بیدار بودنم حتی
خواب زجری دوباره را دیدم
ظرف من را عوض بکن ساقی
فکر نان کن که خربزه آب است
گوسفندی که دل به چوپان داد
زیر چاقوی مرد قصاب است
*مثل دوره قاجاری که دو موضوع بی ربط را به هم ربط میدادند ( بند تمبان کردن)