📜#هیچ⚘🕊
سالها در گوشهای از انزوا
میتنیدم تار، مثل عنکبوت
دور تا دورم فقط میبافتم
تار از غم، پود از جنس سکوت
سالها در گوشهای از انزوا
لابهلای بیکسی پنهان شدم
نم کشیدم زیر طاقِ سرنوشت
از نخ تقدیر آویزان شدم
در تمامِ سالهای انزوا
میهراسیدم از چشم همه
از زبانها زخم میخوردم، سپس
میشدم قربانی هر همهمه
هر دهان را مسلخی میساختند
تا که سلّاخی کُنَندم با زبان
سالیان سال قربانی شدم
زیر ساطورِ اَبَر نامردمان
سالیان سال با دست خزان
پیش پای برگ قربانی شدم
در هجوم ناگهان ابرها
شاعر ابیات بارانی شدم
سالها در پیلهی سرد سکوت
روح من را شاپرکها خوردهاند
قاتلِ من میشدند جلّادها
شاپرکها واژگانی مُردهاند
شاپرکها شعله پوشیدند و بعد
از گلویِ بغضِ من بیرون زدند
مردهشورِ هر چه بغض و شاپرک
جفتشان وحشیتر از همدیگرند
سالها خونِ دلم را خوردهام
از همان روزی که سیبی چیده شد
از همان روزی که با دست کسی
شانس از تقدیر من دزدیده شد
شانس از تقدیر من دزدیده شد
تا درون نعش خود مدفون شوم
تا فسیلی منقرض باشم که از
خاک گندمزارها بیرون شوم
شک ندارم که خودم را دیدهام
در هزاران سال پیش از بودنم
باز میبینم خودم را بیگمان
در هزاران سال بعد از مُردنم
من هزاران سال قبل از بودنم
بودهام در دورههای زیستن
آنزمان فهمیدم اینجا مرگ هم
ویرگول بوده برای زیستن
شاید آن دستی که شانسم را ربود
خود ندانسته چه لطفی کرده است!
در کلاس انزوا من را نشاند
حق نگهدارش، هر دستی که هست
میچکید از چشمهای خودنویس
خون به جای واژه روی مشق شب
خودنویسم هم دقیقاً مثل من
میرسید با مشق شب، جانش به لب
جانم آمد بر لبم تا عاقبت
گفت استادم، بگو این سالها
هر کجا آیینهای را دیدهای
در نگاهِ او چه دیدی خویش را!؟
آنچه دیدی روبهروی آینه
مو به مو اکنون برای من بگو
آنچنان پرسید استاد این سؤال
آهِ من ماسید در بیخِ گلو
پاسخش ساده، ولیکن سخت بود!
دیدنِ یک واقعیّت در مَجاز!
من حقیقی بودم امّا آینه
هر حقیقت را مَجازی کرد باز
بار دیگر روبهروی آینه
مینشستم تا ببینم خویش را
دیدم و آیینه افتاد و شکست
کُشت خود را که نبینم خویش را
آینه خود را برای من شکست
تا بگوید هر چه دیدم، هیچ بود
خودکشی کرد تا بفهماند به من
سالها چیزی که دیدم، هیچ بود
رفتم و گفتم که استادِ عزیز!
هیچ میدیدم، ندیدم خویش را
از حقیقت هیچ میسازد مَجاز
پس همیشه هیچ دیدم خویش را
پاسخم را که شنید استاد گفت:
آخرین روز کلاس درس ماست
آنچه باید را، تو خوب آموختی
امتحانات نهایی با خداست
فارغُالتَّحصیلِ تنهایی شدم
بیکسی استادِ خوبی بود، رفت
چارپاره مانده بود از من ولی
آن هم از آنلحظه شد نابود، رفت
تازه عادت کرده بودم، حیف شد
میروم زهراب غم را سر کشم
منزوی بودم زمانی پیشتر
آمدم تا مثنوی در بر کشم
سوختم تا هیچ را آموختم
من برای هیچ، عمری سوختم
سوختم عمری به پای سرگذشت
سرگذشتی که شد آب از سرگذشت
شعلهها پوشیده بودم سالها
خون دل نوشیده بودم سالها
میگریزم دیگر از چشم همه
میگریزم از نگاه و همهمه
اینکه آمد آنکسی که رفت نیست!
دیگر آن قربانیِ بدبخت نیست!
من به خونِ خویشتن آغشتهام!
چونکه در آیینه خود را کشتهام!
این من و این قتلگاهِ هر دهان!
این من و ساطورِ تیزِ این و آن!
این من و تیغِ اَبَر نامردمان!
این من و تقدیرم و این هم جهان!
من دگر درگیر با من نیستم!
یار نیستم، نه! دشمن، نیستم!
آمدم چون خاطرم جا مانده بود
یادم آمد یادم اینجا مانده بود
آمدم اینجا برای آزمون
میروم اِنّا عِلَیهِ راجِعون
میروم مردود خواهم بود باز
بار دیگر دود خواهم بود باز
باز میبازم چنان روز ازل
چونکه چیدم عشق از شاخ غزل
چیدم امّا دردهایم کم نشد
من خمیدم، قامت غم خَم نشد
تا نشد غم تا که من را تا کند
تا شدم همتایم امّا غم نشد
عشق از شاخ غزل چیدم ولی
عشق هم جز واژهای مبهم نشد
در بزنگاه شب شکّ و یقین
شمع، فانوسِ شبانگاهم نشد
تیرگی راهِ مرا بیراه کرد
روشنایی قسمت راهم نشد
هر کس آمد روزیاش را بُرد و رفت
روزیِ من نیز جز آهم نشد
بی سر و سامانیام از سازهاست
هیچ سازی ساز دلخواهم نشد
آنچه را که زندگی پنداشتم
یک دو روز از عمرِ کوتاهم نشد
هیچم و جز هیچ چیزی نیستم
تا نشد هیچ، آدمی، آدم نشد
#مسعود_مهرابی
(این سروده، بر اساس سرگذشتی واقعی سروده شده است)
🍀🌷
من برای هیچ، عمری سوختم
سوختم عمری به پای سرگذشت
سرگذشتی که شد آب از سرگذشت