جوشیده باز چشمه ی شعری خدا کند
تا جرعه ای غزل عطشی را فنا کند
تا از بلا دوباره بیفتاد بختکی
هر دفتری روایت تلخی جدا کند
شاید به شوربختِ زمین واژه ای چکد
تا آسمان ز ناله ی دردی حیا کند
ای آفتابِ بی هنر ابری به سر بگیر
تا سایه دشتِ تَف زده ای را رضا کند
تا چشمِ غیر دارد و گوشِ دگر زمان
فکری به شوره زارِ درونش چرا کند...!؟
"بر برگِ گل بخونِ شقایق نوشته اند"
پُر کن ز خون پیاله که حاجت روا کند...!
در سینه درد مانده و بر دیده انتظار
اشکی مگر به دامنِ صبری وفا کند...!
از گونه های زردِ بهاری خزان زده
سِیلی اگر به راه بیفتد چِها کند...!
نفرین به روزگارِ خطا پیشه ای که باز
آوازِ مهر سر دهد امّا جفا کند...!
بازارِ مِسگریست نجُنبان سُرین خود...
آن کیمیا بیار که مس را طلا کند...!
من تیرِ خویش خورده ام از تیردانِ غیر
از داغ و درد کیست که شعرم سوا کند؟!
ابراهیم هداوند
بیست و هشتم دیماه یکهزار و سیصد و نود و هشت
وزن غزل: "مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن"
مزین به تضمینی از حضرت حافظ
دستمریزاد