شوق
شوق تو از شور نهایت، شَرَری
پیچکی از تاک بلند، دلبرکی
غم مخور ای دو نگینِ رنگ عسلی
چارهایی ساز با دل بیچارة محتضری
بنده از حال و هوای تو مَمَستم
غافلم از غافلهها و تو پرستم
گر زنی زخم مرا، چه باک است مرا
گر پرستار دل زخمیام هستید شما
تو همان حال و هوایِ نی و نیزاری
کز شوق تو رویید تنم را پَرِ پروازی
پس مکن آزار این دل بیچاره من را
گرچه آزار من ،کام است تو را
از طرح دلم با دل تو ،طرد مرا کرده جهان
چو قطره ایی ز باران پرت شدم ز آسمان
گر که جهان، هرچه در اوست ،نفی کند هستیام
باک مباشد مرا
گر تو شوی ساغرِ بد مستیام
از سردی دوران زمستان، غافله از راه گُسست
من نگستم ولی
این دِلِ بیچاره یک عُمر، چشم به راهت نشست
گرچه من از خرد و کلان، از همه اغیار بریدم
حلقة مستان ندریدم گوشهنشین شب خمّار شدم
از مهر پیچک تو ای تاک بلند
شُل شد بند قلب من از روز ازل
از دور ان قاصد عشق را کردم طلب
تا که آمد از عطر پیراهنش مدهوش گشتم
پیراهنش بوی یار میداد و دیار بی نهایت
گویی فرشتهای بود آمده از باغزار محّبت
گفتم بُتا تو ای فرشتة عشق
برسان سلام من را به بهشت
و بگو به او که در این زمین خاکی و سرد هنوز
یک قلب در انتظار تو صنم گرمست چون تنور
از کتاب " صدف های ساحل " انتشارات مدید 1396