بدشانس
درخیابان راه میرفت، حرف میزد با خودش
حرفهایش درب وداغون مینمود، همچون خودش
یک مشت حرفِ بی ربط ، مشتی حرکات ،
بازارِمکاره ای درست میکرد در ذهن ... تماماً ازخودش
ظاهرش کثیف بود وباطنش پُر ازخروش
ظاهراً چیزی نبودش دربساط ،
نه برای یک خرید ، نه برای یک فروش
از عزیزی من شنیدم :
دنیایِ کارتن خوابها
دنیای مرموزی ست ،
همچون خواب ها
آن عزیز که این حقیقت گفت به من ،
صد مرامِ خاص داشت
ازبین کارتن خوابها، چند تا رفیق خاص داشت
می گفت عدهای دکترمهندس بین آنها دیده است
شاید یک شکستِ عشقی، ویرانیِ یک زندگی ،
شاید بدشانسی ای مهلک ،
او را، به اینگونه ی زشت ، مبدل کرده است
حالا برویم به صدر شعر
او که داشت حرف میزد با خودش
مثل یک دفترخاطراتِ پُرخط خطی بود ،
خیلی نامحسوس، چیزهایی شنیدم ازخودش
اینکه : با هرکه رفاقتی نموده، " خصم مادرزاد " شده ست
اینکه : چشم سبزِ یارش ، عامل خیانتی بس رسوا ،
برعلیه ش شده است
آبرویش ریخته است
اینکه : با جدایی ازمعشوقش، زندگی اش متلاشی شده است
من به اوحق دادم ، آنقدراو شمرد بدبختی هایش را،
روحم ازشنیدن آنهمه، داغون شده است
بین حرفهایش ، کلماتی بس حکیمانه وعلمی ، پُر بود
آنطوری که از حرفهای او یافتم ، او دکتربود
ولی دردنیای بی حاصل خود ،
خیلی کسر آورده بود
یاد گفته ی دوست عزیزم ، من افتادم
آنچنانی که زخوابی ترسناک ،
وسط حقیقتی ترسناکتر، با ملاج افتادم
هرجمله که میگفت ،
درآن یک بدشانس، به خود هم میگفت
ما چه میدانیم ؟ شاید او راست میگفت
به خودش هی می گفت : کاش میمردم، تا که راحت گردم
به خودش هی می گفت : من به دنبال چه چیز می گردم ؟
با اینکه ، با تأنی و آرامی ،
درپیاده رو، دنبال چیزی میگشت
انگار پایش گیرکرد به مانعی ، چون دیدم ،
همچو نقشی درهم ، روی سنگفرش میگشت
مانند هواپیمای درحال سقوط ،
با تمامِ هیکلش، واژگون گشت
شانس بد ، ازسر و کولش بارید
وقتی از درون جوی آب ، درش آوردند ،
مثل ابرِی در بهاران ، بارید
بعد از آن بیهوش شد
وقتی به جهان برمیگشت
درخاطرمن، یک چک برگشتی بود ،
که دوباره باز به خود ، برمیگشت
بهمن بیدقی 98/10/8
مبین مشکلات جامعه