نوای
" چنگ دل آهنگ دلکش میزند
ناله عشق است و آتش میزند
قصه دل دلکش است و خواندنیست
تا ابد این عشق و این دل ماندنیست"
فضا را به آغوش کشیده
عزیزتر از جانم جلوه گاهِ جمال،جلوتر بیا
می خواهم برای آخرین بار
درونِ استشمامِ شمیمِ نفس هایت غوطه ور شوم
"گلوله گلاب" چشمانت را غلاف کن
به اندازه ی کافی
از تیر و ترکش خشونت
رنج برده ایم
پس اشک نریز
تا توان رفتن داشته باشم
من از جنگیدن
در حیات مرگ نمی ترسم
فقط می دانم
قنداقِ غمِ فراق تو
در جبهه ی جهاد؛
پشتِ خاک ریزِ دفاع هم،
بیشتر از هر سلاحی
بر دوشم سنگینی می کند
اتوبوس های گِل گرفته
رثایی سوزناک سر داده اند
که وقتِ وداع بودن است
باید بروم
خداحافظ
شفیعِ شعفِ من
برای زنده بودن
نگران نباش
اگر بازگشتی در کار نبود
خیالِ لبخند و
لبخندِ خیالت را
در خورجین آخرتم گذاشته ام
تا دوباره با آن
به آغوشَت رجعت کنم...!!
پ-ن:
تقدیم به همه ی آنهایی که بی ادعا رفتند....
به گفتة قرآن در دو آية 154 سورة بقره و 169 سورة آل عمران شهيدان زنده اند.
در سورة بقره ميفرمايد: وَلاَتَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتُ بَلْ أَحْيَآءٌ وَ لَـَكِن لآتَشْعُرُون و به آنها كه در راه خدا كشته ميشوند، مرده نگوييد! بلكه آنان زنده اند ولي شما نميفهميد.
در سورة آل عمران ميفرمايد: وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون اي پيامبر! هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند.
شعر داخل گیومه توسط استاد محمدعلی مجاهدی متخلص به پروانه سروده شده سروده ای که مداح معروف جناب کویتی پور بخشی از آن را در زمان جنگ زمزمه کرده است.
خورجین
پژمان بدری
چقدر زیبا و مصوّر و ارزشمند سرودید در وصف شهیدان همیشه جاوید
حسّ و حال ما را برد به سالهای دور سنگر و صلوات.
به یاد همهی شهیدان به ویژه پسرعمّههای شهیدم نجاتعلی طالعی و ابوالقاسم برزگری و به یاد همکلاسی دوران بچگیام، شهید رضا رنجبر، بغضی در گلو نشست و اشکی فروچکید.
چند سطری از کتاب دلنامهها و آفریننامهها تقدیم میکنم به روان تمام شهیدان راه حق:
عشق، آتشوار است و با آبدستیِ تمام، آراستهسخن و خوشكلام، عاشق را سوی خويش آوا میكند و شهيد، شورندهای است شوريدهحال؛ كه گلبوسه از لبان آتشين عشق مینوشد! شوريدهحالی است شيدا؛ كه «ركعتان عشق» را، از شط خون قامت بستهاست! شيدايی است شيفته؛ كه آيت «مَن عشقته» را با خامهی خون تفسير بنمودهاست! شيفتهای است عاشق نام؛ كه عاشقپيشه و آتشجان، خرمن خرمن، وجودش را، در آتش عشق بيكرانهی مطلقِ محبّت سوزانده، و با خوشه خوشهی پروينِ پارههای پيكر خویش، پهندشتِ پريشانی را پر بنموده است!
در وصف شهيد و شهادت و شرح شهامتها؛ شجاعتها؛ پايمردیها؛ مردانگی ها؛ بزرگی ها؛ سترگی ها و جاودانگی های شهيدان، هرچه گفته آید، باز هم نمیتوان قطرهای از عظمت اين پاكان خدايی را بازنمود. در وصف سرخیِ راه و سرسبزیِ ايمان شهيدان، هر يادی بر زبانِ دل جاری گردد و هر سِروادی بر جانِ دل ساری شود، باز هم جای سخن باقی است؛ سرايش میماند و واژهها در نمايشِ شكوهِ شهيدان درمیمانند.
توصيف شهيد و شهادت را بايد، در سرودهها و عاشقانههای عشق آموخت و در گل واژههای قاموس بيكرانهی ايمان، جستجو نمود!
وصف شهيد و شهادت را بايد، در خوننوشتههای گلگونِ تاريخ خواند!
وصف شهيد و شهادت را بايد، در سنگنوشتههای تختِ جمشيدِ آرامگاهِ جاويدِ آزادمردانِ شهيد، نجوا نمود...
***
شهيد! تو آيينهافروزِ آيينِ آزادی؛ آيينهپردازِ آيينهی شادی؛ آيينهپيرای آبگينهی آبادی و آيينهزدای آژينهی آسيابِ عشق بودی؛ كه دل به آسيانهی ايمان دادی؛ آستين بر آلودگیها افشاندی؛ و جانِ آسمانیات را، از آسيبِ هر چه آلايش و آلودگی است، عاری گردانیدی!
***
تو شتابان، از اين بيابانِ بگداختـه؛ و بـرهوتِ تافته، بگذشتی و در بـرابـرِ آن بـارگاهِ بـاشكوه، بـاد و بروت بينداختی؛ بادِ وجود، بر بـاد دادی؛ از بوتهی بلای «قـالـوا بـلی»، سـربلند بـرآمـدی و برای هميشه، بلندنظر و بلندینگر، از نردبانپايههای بلندی بالا رفتی و بر اوجِ بُرج بزرگِ آزادگی برآمدی!
***
تو پاليزبانِ پامچال بی پاييزی! تو پاليزبانِ پرشيان عشق و پرهيزی! تو خود پاليزِ بیپاييزِ پَرْسياوشانِ پاكيزگی هستی كه: هيچگاه، پوسيده؛ پژمرده؛ پژمران؛ و پژمان نخواهی گشت؛ و پيوسته، پدرام؛ پوينده؛ پويا و پرتوان، پژوهان پَرتوِ پُرسوی نور و شور و سرور خواهی ماند!
***
توصيف ترش و شيرينِ تمثال مرگت، از تيرِ زبان و تبرِ بيان برنمیآيد؛ مرگت، تَرنگ خون است و تُرنگ جنون! مرگت، تاسّف نيست؛ تهنيّت است! مرگت، تقدّسِ يک فرياد است و تاكيدی است بر تكامل ايمان!
***
تــو در جـغرافيای جادويیِ جنون، با جانفشانی، سبزترين جلگهی ايمانی! تو در جغرافيای جادويیِ جنون، با خونفشانی، جوشندهترين جوششِ جانی؛ جاری ترين جانِ روانی؛ و جوانترين جوانهی ايمان!
***
تو چابکسوارِ دشت چلچلههايی؛ كه با چيرگی، تنگ بر چارگامهی احساس بربستی و با چيرهدستی، چوگانیِ عشق را برنشستی و با چربدستی، چوگانبازِ پيروزِ محبّت گرديدی!
***
در آن هنگامه ی آتش و جنون، تو خزانهدارِ خزانه ی خون بودی... در آن هنگامه ی آتش و خون، خستهخسته، زخم های تنِ خداجويت، در جویی از خون شناور بود... در آن هنگامه ی آتش و جنون، گرمای خویِ خون می خروشید؛ خورشيد خون، از خاور جنون پرمی گشود و دشتِ خاطرت را، گـرم از پـرتـوِ پـرشـرارِ محـبّت می نمود... هنگامه ی جنـون؛ آتـش و خـون، بـود و بـود؛ تـا روحِ خوشبويت، به سرچشمهی جاویدِ خورشيد رسيد و عروجی پرشکوه را، آغاز نمود! آری؛ رخنهی رخيصِ اين خاک، تو را در خور نبود؛ خورشيدِ جانت، به خرگاه اخضرِ افلاک پركشيد؛ و تو با خـاطری آرام، در آغـوشِ گـرمِ مطلقِ خـوبرویِ ازلی غنـودی و جامِ درخشانِ جانت را، از غبارِ خستگیها زدودی!
زهرا حکیمی بافقی، کتاب دلنامهها و آفریننامهها (توصیفی از شهید و ترسیمی از خط سرخ شهادت)
یاد و خاطراتشان تا هماره جاوید
تا هموارهها پردیس الهی زیبندهی مقام شامخ و پرشکوهشان باد