با عرض سلام خدمت کاربران محترم شعر ناب
سر بچرخان و چرخ نیلی بین لکه های منوری دارد
بسته با دست پینه بسته نخی بر گلویی که ساغری دارد
پشت پای شکسته دنیا می زند هر چه را که شیرین است
می کِشد روح تیشه ی فرهاد در غل و بند عهد دیرین است
در دهان دریده ی این دشت آب و باران نشانه ی درد است
زرد و تیره شده بن دندان در گلوگاه قحطی مرد است
فاش گویم که ساقه می میرد در تکاپوی خسته ریشه
در بغل،تیغِ سیر می گیرد منجلابِ کویرِ اندیشه
نهر گیتی ز ورطه خشکیده همچو کشتی نشسته در گِل،گُل
کَنده کُندیِ تیشه ی انصاف پر ز بال موقت بلبل
این گلستان به سینه ی هامون سالیانی دراز خشکیده
در سبدها نمانده چیزی جز غوره ی تلخ و سیب گندیده
مانده بر شاخه ی درختی پیر چینه هایی ز لانه ی زنبور
تا رهایی ز نیشِ بی نوشی برده کندو به آشیانه ی دور
لشگری راه خیمه را بسته گرد گلبوته عرصه بس تنگ است
در کمان کرده تیر خود را تیغ این چه رسمی بود مگر جنگ است
تیغِ بستان ولی قبا می خواست غنچه را طعمه ی ملخ می کرد
تا بگیرد هر آن چه گل دارد سوزنش را دوباره نخ می کرد
ریشه از قعر خاک می نوشید ساقه دیگر ولی نمی جوشید
دستِ سبزِ بهارِ اندیشه هاون آورد و آب را کوبید
در هوای چکیدن شبنم گل شب تیره را به سر آورد
تا که از آسمان طلا می ریخت دست اهریمنان تبر آورد
رهنوردی گذشت از آن صحرا لحظه ای در جوار گل سر کرد
تا ز مشکش صدای آب آمد اشک و فریاد غنچه اش کر کرد
از تماشای لعل خشکیده هر دو ابر نگاه باریدند
خار و خاشاک تیره و مشکی از یم رعد مشک ترسیدند
خار و خس ها چو صحنه را دیدند در کف پای او فرو رفتند
رزم دیو و فرشته سنگین شد از تهِ معرکه به رو رفتند
از فشار خلیدن خاشاک مشک سنگین در آمدی از بند
بر زمین خوردی و شدی نهری وه که دیوان چه ناقص العقلند
بدسگالان ز خشم ژولیدند ورطه ای بر کنامشان افتاد
رفته رفته ز بادیه رفتند شهرت و ذکر و نامشان افتاد
دوک هستی به دور گل چرخید دل شکسته زجاج افسون شد
زد مسیحا به تیشه ی فرهاد نام مجنون دوباره مجنون شد