تو هم ای مرد بسوزان همه ی هستی من را و برو
من ، به تقدیر خطاکار و جفاپیشه ام عادت دارم
تکه نانی ز سر سفره ی عشق تو به ما گر نرسید
من به افطار نکردن ، عطش عشق عبادت دارم
مقصد تو به کجا بود که بر خاک دلم خیمه زدی
من به بی مهری مهمانی ناخوانده ارادت دارم
رهگذار دل من بودی و من رهگذر عشق توام
انتظاری است تمنای به ماندن که زیادت دارم
یوسف حسنم و صد تیر حسد خورده دلم از غم تو
راه گم کرده ی مصرم به زلیخا چه شباهت دارم
صحبت از عشق مکن ، با من لبریز زعشق لاف مزن
من ازین یاوه سخن گفتن و در پرده کراهت دارم
آمدی تا بروی ، بودن تو باور من نیست برو
لذت وصل دمی و غم هجرت به قیامت دارم
برو ای مرد که احساس مرا زخم زدی با قهرت
خورده شد بر سر من سنگ اگر، باز شهامت دارم
در خیالم که تو آیی و غم از دل برود ،لیک نشد
من ز ایمان دل ساده ی درویش ، شکایت دارم
ای که آغوش خیالم شده پر از عطش عطر تنت
از لب لعل تو و حسرت آن بوسه حکایت دارم
تو هم ای مرد برو ، لاف مزن سقف دلم آوار است
من به ویرانه ی دل از غم عشق گنج به غایت دارم
حسرتت ماند به دل ، وای به من ، ای به دلت حسرت باد
یک دعا از ته دل گویمت و آه نهایت دارم
بسیار زیبا و غمگین بود
دستمریزاد