سودای طبیعت
من ترنم بارانم و آواز خوانِ غزل
و در کیشِ خود محوم
من محو تماشای خش خش برگهای مرده ام
من مستِ خس و خاشاک کویر تشنه ام
و لبخند درختان را در بهار می نگرم
من همان گنجشکی هستم که اردیبهشت را سپری کرد
در همان آشیانه ی زمستانی خود
و در اتظارِ تابستان بی رنگ است
من از دنیای آدم ها دورم
از این دنیای وحشتناک
از این افکار و امراض هولناک
... وای ....
از این دارِ مکافاتِ پُر غوغا
حیات وحش آرام تر است
آنجا حتی
ساز و دهل نیز محو سکوت اند
سکوت جادوی طبیعت است
من طبیعت را غرض می گیرم برای تو
تا بدانی طعم دلربای زندگی چیست؟
من زندگی را در چارچوب های مرگبار خانه
و در انزوای کنج سیاه اتاق
در کوچه پس کوچه های غمناک محل
و در هوای شرارت آلود شهر حبس نکرده ام
زندگی برای من آزاد است
زندگی در طبیعت خدا جریان دارد
در حقیقت آدم ها
در ثروت درویشان
زندگی همتراز آزادی است
زیرا که کیشِ من کیشِ آزادی است
من بهارم را به تو می سپارم در شهر
و خود میهمان بهار طبیعتم.
شاعر: محمدزبیر براهویی (میم دادخواه)
۲۳ خرداد ۱۳۹۸ خورشیدی
دلنوشته زیبایی است
جسارتا آهنگ نیمایی ندارد؟