توو خونه ای توو یک دِه
گربه ای بود ناقُلا
پشمالو و نازنازی
شیطون و فرز و بلا
مردکی بی حوصله
صاحبِ اون گربه بود
اِنگار عصایی گُنده
همیشه قورت داده بود
مردکِ صاحِب خونه
بود یه کمی زشت و چاق
با همه بود همیشه
خیلی بد و بد اخلاق
مردکِ بی حوصله
دختری داشت خوش زبون
فقط با دخترش بود
خیلی خوب و مهربون
اندازه ی یه دنیا
دخترشو دوس میداشت
وقتی به دنیا اومد
اسمش و نینا گذاشت
نینای قصه ی ما
هرچی بخوای زیبا بود
از خوشگلی بچه ها
مثِ فرشته ها بود
نینا می دید که باباش
با گربه بود خیلی بد
وقتی میشد ناراحت
گربه رو بدجور می زد
اخلاقِ بابا این بود
با سگ و اسب و جوجه
با مُرغا و خروسها
حتی با کرم و مورچه
وقتی که نینا می دید
حیوونی می کشه درد
می رفت توی اتاق و
حسابی گریه می کرد...
(هر کسی که مریضه
به دیگران میگه زور
نینا نمیخواس باشه
باباش ضعیف و رنجور)
نینا روزی از روزا
چیزی به فکرش رسید
گفت که باید با گربه
یه نقشه ی خوب کشید
باید که از مغزشون
میکردن استفاده
میشد که راحت رسید
به راهِ حل ساده!
یه شب که باز خورخورِ
بابا به گوش میومد
به آرومی گربه رو
از توو اتاق صدا زد
نینا با مهربونی
گربه رو آغوش گرفت
بلند شد و کرد آروم
درِ اتاقش رو چِفت
اگه بابا میفهمید
بازم میشد ناراحت
تندی جلو میرفتن
عقربه های ساعت...
نینا و گربه اونشب
نقشه ای رو کشیدن
بعدش با خنده رفتن
سرجاشون خوابیدن
فردای اونشب بابا
میخواس بره تا به شهر
نینا گفت که بابایی
گربه رو همرات ببر
گربهه حالش بده
ممکنه که بمیره
اگه که دکتر نره
طفلکی از دَس میره
نینا همینجور یه ریز
اَلکّی گریه میکرد
میگفت که گربه از شب
تا صُب کشیده هِی درد
بابا به محضِ اینکه
نینا رو ناراحت دید
گفت که باید سریع تر
به دام پزشکی رسید
بابا به سرعت اَسب و
به جلوی گاری بست
گربه رو پیشِش نِشوند
خیلی سریع به شهر رفت
وقتی بابای نینا
مشغولِ روندن می بود
گربه خودش رو یَواش
به پُشتِ گاری رسوند
گربه میخواس که مَردَک
وقتی که شد پیاده
فِک کنه که گربهه
از روو گاری اُفتاده
بابای نینا وقتی
به دام پزشکی رسید
گربه ی پشمالو شو
کنارِ دستش ندید
دیگه همش هراسون
اینوَر و اونوَر می رفت
توو کوچه و خیابون
دنبالِ گربه می گشت...
اون موقع بود که قدرِ
گربه ی خود رو فهمید...
یادش اومد که قبلأ
گربه رو می زد شدید!
از کارِ خود یک دَفه
گریون و شرمنده شد
کنارِ گاری نشست
خیلی زیاد غصه خورد!
گربه که تا اون موقع
بود توی گاری پنهون
با گریه ی صاحبش
از گاری اومد بیرون
با گِل و خاک و ماسه
خودش رو خاک مالی کرد
یه جوری بازی میکرد
انگاری می کشه درد
رفت و همون نزدیکی
گوشه ای خود رو انداخت
دروغَکی دوباره
به آه و ناله پرداخت
وقتی بابای نینا
گربه رو، روو زمین دید
گربه رو زود بغل کرد
به سوی دکتر دوید
آقای دکتر دونست
نقشه ی گربه چی بود
فهمید که گربه داشته
تا حالا خیلی کمبود
با مردِ بی حوصله
حرفای منطقی زد
میگفت مبادا باشه
با حیوونا کسی بد
گفت که واسه حیوونا
علاوه بر غذا هم
محبت و توجه
باید باشه فراهم
بابای نینا دیگه
آدمی شد مهربون
از کارای گذشته
بدجوری شد پشیمون
بابای نینا هرگز
به زیر چرخِ کبود
با هیچ کسی توو دنیا
دیگه بد اخلاق نبود
قصه رسید به پایان
ای گُلای مهربون
تا قصه ای دوباره
خدانگهدارتون...
۱۳۸۱/۱۱/۱۵ ۲:۳۰بامداد
بسیار زیبا بود