برشی از یک مثنوی...
آن شنیدستم یتیمی بی پناه
گفت ز بعد حیدر است روزم تباه
چون که بابا مرد یتیم گشتم ولی
بوده بعد از او مأوایم علی
گاه بابم بود و نازم می خرید
همچو کودک پا به پایم می دوید
وقت حسرت گریه بر حالم نمود
یک ترانه بهر آرامم سرود
طفلک من بر من مظلوم ببخش
از یتیمی تو دل خونم ببخش
یا شنیدستم دگر یک قصه ای
قصه ای از یک دل پرغصه ای
در خرابه پیرمردی کور بود
از همه آسایشی او دور بود
گفت بر فرزند مولا این سخن
داشتم یک یاور شیرین سخن
دم به دم از حال من آگاه بود
بر لبانش ذکر یا الله بود
چون که می آمد در این ماتم سرا
پر ز نور می گشت و می یافتم شفا
حال نمی دانم که آن یارم چه شد
آن رفیق و راحت جانم چه شد
از چه رو رویش ز من پنهان کرد
این دل رنجیده را بی جان کرد
بی وفا هرگز نبود آن یار من
مرد بود و هست آن دلدار من
ای که هستی در برم ای باوفا
هیچ می دانی چه شد آقای ما
گفت سبط اکبرش ای بی نوا
آن که می گویی علی است شیرخدا
باب من مظلوم عالم بود و رفت
یاور دین یار خاتم بود و رفت
با دلی خونین ره جانان گرفت
آتشی زین غم به اهل جان گرفت
تا شنید آن پیر فریادی کشید
جامه اش را زین مصیبت می درید
ناگه آرام گشت و افتاد بر زمین
از غم مولا امیرالمؤمنین
عاشقی با سوگ او رفت در برش
وای بر احوال زینب دخترش...
زیبا و پرمغز سرودید
عباداتتون مقبول حضرت حق
التماس دعا