تو را با باد می بینم
گهی با ابرهایِ فصلِ بی تابی
و یا با قاصدک های مهاجر
نمیدانم
چه رازی با تو دارند -
این پیامبر های خاموشِ مسافر...!
مِنالم کوله باری پر ز تنهاییست
و همراهم، چراغی چشمِ بیداریست
سفر باید کنم آغاز
در این شب کَش نفس آغشته بر قیر است
و هم ره توشه ای باید بسازم باز
در این رَه کَش سراسر بند و زنجیر است
چه میخوانی به گوشِ قاصدک
-هر دَم-
که میگردد به گِردِ خلوتِ سردم
و می رقصد به نرمی با نوایِ غصّه و دردم!؟
چه میخوانی به جانِ باد
که می پیچد به رُخبامِ خرابِ خانه ام گاهی
و می لرزانَد آویزِ چراغم را ز هر راهی!؟
چه میخوانی بگوش مِه
که می ریزد به جانِ کوله بارم آه
و می گیرد به بازی روشنایِ شعله ام را گاه!؟
نمیدانم!
سفر باید کنم آغاز
کنم هر رهگذر را آگه از این راز
من از شوقِ شنیدن
در غریبِ قلّه ای هر بار
گرفتم دامنِ ابرِ سپیدی را
و یا در دامنِ نا آشنا دشتی
-به مویِ باد-
گِرِه از لابه بربستم
من از شوقِ شنیدن -گاه-در هر گوشه ی دنجی
حریرِ نازکِ یک قاصدک گل را
دخیلِ خاطری بستم
نمیدانم! سفر باید کنم آغاز...
منال= دارایی
رُخبام= پیش آمدگی یا لبه ی دور بام