حق با توئه دخترم
خواننده های پستهای وبلاگ کم شده ولی این فقط مربوط به داستان تو نیست واسه همه کم شده. آدما کم حوصله شدن یه کم، حتی خواننده های شعرها هم کم شده. از طرف دیگه اینجا سایت شعره و طبیعیه که از داستان کمتر استقبال میشه... ولی تو بنویس من قول میدم بجای تموم کسایی که داستانتو نمیخونن من بخونم
بقول زنده یاد سهراب سپهری:
روح من بیکار است
قطره های باران را
درز آجرها را می شمرد
خلاصه غمت نباشه دخترم
به موفقیت خودت ایمان داشته باش منم به موفقیتت ایمان دارم.
اینم یادت باشه که اگه انسانهای بزرگ تاریخ بشر میخواستن با بی اعتنایی یا تمسخر دیگران دلسرد بشن الان انسان ها هنوز توی غار زندگی میکردن و علم و هنر هیچ پیشرفتی نکرده بود
خب حرفام خیلی جدی شد بذار یه خاطره با مزه تعریف کنم برات:
یه روز دخترم رعنا وقتی کلاس دوم بود از مدرسه اومد گفت بابایی! خانوم معلم گفته با این کلمه ها جمله بسازیم. گفتم بسازیم؟ یا بسازی؟ خندید و گفت خب من میسازم تو هم کمکم کن.
اولین کلمه دریا بود. گفتم خب یه جمله بگو که دریا توش باشه.
چند ثانیه فک کرد و با خوشحالی گفت:
ما پارسال به شمال رفتیم.
گفتم: اااا این که دریا توش نبود!
گفت: خب بابایی توی شمال دریا هست دیگه.
هنوزم وقتی یادش میوفتم خندم میگیره(:
دلنوشته زیبایی است