وقتی که ظلمت
سپیده ی صبح را
سر می بُرید،
خورشید،
ابر های سیاه را
به استهزا گرفت...
وقتی که زمان زمهریر مهر شد،
وقتی که خار ها مردم می شدند،
وقتی که سیل خون جاری شد،
و شکوه شهادتت به ابد پیوند خورد،
آسمان،
بی کرانه می گریید...
وقتی که شقاوت حرمت احرام را شکست،
جامه ی سبزین بر قامت سرو چاک چاک شد،
و سرو
با ردای عشق ،
پرواز کرد...
راستی پیش از تو مگر سرو ها پر می کشیدند؟
یا خاک بی کرانه مویه می کرد؟
آری!
وقتی که افسار شرم
از هم گُسیخت،
و باران فتنه می بارید،
وقتی که بهشت،
بی آنکه سه بهار را بیش تر نظاره گر باشد،
پیش تر
طعم شهادت را چشید،
و آنگاه که ناپیدا کران در نگاه کوچکش تجلّی یافت،
صدای سکوت،
هفت آسمان را از هم شکافت،
واین،
داستانی واقعی،
از سرنوشتِ یک پریِ کوچک شد...
ای بهانه ی بودن!
پری کوچک!
وقتی که ناقوس ها به صدا در می آمدند،
وقتی که ابر می غرّیید،
شکوه شب گم شد
و جهل ،
غربت قلّاده را حس کرد...
راستی بهشت کوچک!
وقتی که سروت را سر می بُریدند،
ناپیدا کران چگونه زمین را حقیر کرد؟
پس خاک ، چگونه ملکوت شد؟
دریغ!
دریغا بهشت کوچک
دریغ، برای هوایی که در آن نفس کشیدی
و برای مرگ !؛
وقتی که تمام اجزای آن همه موریانه شدند و
آرزو هایت را تکّه تکّه کردند
دریغا بهشت کوچک،
دریغ...
بسیار زیبا بود