جمعه ۱۸ آبان
اشعار دفتر شعرِ دریای تلخ شاعر مریم محمدصالحی
|
|
آن شب از سقف دلم روزنه ای باز شد از جنس امید...
غرق احساس،پر از شور،پر از نور سپید...
آن شب انگار،
|
|
|
|
|
بی خبر جام دل از دست تو افتاد و شکست...
یک نفر، مویه کنان بر در میخانه نشست...
|
|
|
|
|
کو پس آن روز،که می گفتی عشق،
می گشاید گره از پنجره ی احوالم؟
می زند شانه به موهایم و لمس،
می کند
|
|
|
|
|
قرار،
حاصل اندیشه های من نیست،
قرار، در خاطره ها نیست
یا در حد فاصله ها...
|
|
|
|
|
وصل گمانم بشود قبله به چشم های تو!
کل نمازم بشود سجده به چشم های تو!
|
|
|
|
|
چاره نمی کنی زِ من، ای مَه دُردانه چرا ؟ ...
آنچه تو را نمی کُشد، می خورد از درون مرا!
|
|
|
|
|
فایده ای نیست مرا،هرچه که صبر می کنم
|
|
|
|
|
اصلاً تمام جهان تو،
زمان تو
زمین تو!
زمین و زمان که تو باشی،
|
|
|
|
|
می خندم به خاطر تو،
می گریم به خاطر تو،
|
|
|
|
|
من که دیوارم کج از خشت کج بوی تو شد...!
|
|
|
|
|
حرف ها،
یکی یکی برجسته می شوند،
دست برشانه های هم،
واژه ...!
|
|
|
|
|
صد بار مرا کُشتی ، یک بار عیادت کن
یک خاطره از من را،صدبار روایت کن
|
|
|
|
|
قلب،
چاشنی ابتلا می ریزد و عقل،
چاشنی اجتناب...
|
|
|
|
|
دیر آمدی،
زود رفتی!
چشم بر هم زدنی بود انگار...
|
|
|
|
|
یکبار برای همیشه بیا...
یعنی،
یکباربیا،
برای همیشه بمان!
|
|
|
|
|
شده بر خیزم و بر خیزی و همرنگ شوی؟
شده یک رنگ شوی؟
|
|
|
|
|
این تب پیشانی ام از توست،
بسوزان مرا!،
صحبت هجران و وداع از تو
نباشد ولی...
|
|
|
|
|
داستان قفس نقاشی،
نقش آن کهنه طنابی است،
که می پیچد و می پیچاند
من محبوس ترین را،
به خیال رخ تو.
|
|
|
|
|
با عشق،
همه چیز هست و
هیچ چیز نیست...
|
|
|
|
|
عاشقی دیوانه همچون من که پیدا می کند؟
خاطرت تا کی مرا هر لحظه شیدا می کند؟
|
|
|
|
|
میدانی؟!
واقعیت این است:
هیچکس من نیست.
یا اینکه من زیادی منم!
|
|
|
|
|
می شود حسرت آغوش تو یک شب !،
تنه بر شیشه ی عمرم نزند؟!...
می شود پنجره را باز کنی؟
|
|
|
|
|
هر لحظه در انتظار،برای دیدن چشمانت
یا هر روز به دنبال مرحمی برای چشمانم
نمی دانم!
|
|
|
|
|
سپاس از سرنوشت،
که عشق را
با تو نشانم داد...
|
|
|
|
|
وقتی که ظلمت
سپیده ی صبح را
سر می بُرید،
خورشید،
ابرهای سیاه را
به استهزا گرفت...
|
|
|
|
|
هر روز با خیال تو برمی خیزم،
شب،
اگر خیال تو بگذارد
دمی بیاسایم...
|
|
|
|
|
چشم هایم به اشک خو گرفتند
تا این سیاه غزل قصیده بماند
در سپیدی شعر...
|
|
|
|
|
آسایش جان!
بی تو امروز و لحظه لحظه ی فردا هایم
همه توست،
می دانم
|
|
|