احسان و نیکوکاری
سلام ای آسمان بی ستاره
دل مسکین ز غم شد پاره پاره
ندارد لقمه نانی در کف خویش
خجالت می کشد از طعنه و نیش
بخواند زیر لب آواز تلخی
بگوید با من از یک راز تلخی
زمانی در محل بودم اعتبارم
چه سود؟ اکنون پر و بالی ندارم
یکی با مکر و حیله راضی ام کرد
سپردم مال خود را دست نامرد
همه سرمایه ام را برد یک شب
که من هر شب از آن غم می کنم تب
ببین از فقر خود آواره هستم
به زیر بار غمهایم شکستم
گرانی خم نموده پیکرم را
چگونه من کنم بالا سرم را
دگر رویم نباشد پیش فرزند
بگویم صبر کن تا ماه اسفند
که شاید روز احسان دست یاری
بگیرد دست ما را بهر یاری
ز بس نسیه گرفتم نان و خرما
مرا بیچاره می خوانند هر جا
شدم خوار از نگاه مردم شهر
مرا این زندگانی گشته چون زهر
نمانده طاقتی، صبری، توانی
عجب جایی شده دنیای فانی
یکی ساعت به دستش قیمت جان
یکی چون من اسیر لقمه ای نان
شب و روزم ندارد فرق بسیار
دلم زار و دلم زار و دلم زار
خیابان ها شلوغ و دست خالی
همه چیز است اما نیست مالی
اگر مردم بگیرند دست در دست
برای هر کسی سهم خرید است
توانگر دست مسکین را بگیرد
نباشد کودکی از غم بمیرد!
جهان را می توان آباد کردن
دل پیر و جوان دلشاد کردن
از احسان تو لبخندی بروید
غبار غم ز روی گل بشوید
بیایید ای هواداران باران
که جشن روز احسان است یاران
گمانم کودکی در انتظار است
به لبخند شما امیدوار است
روز جشن احسان و نیکوکاری(14 اسفند 1397)
التماس دعا
97/12/10