ای خوش آن عمر که با خاطر دردانه رود
در غمش گوشه ی میخانه و مستانه رود
عیب مستی مکنی بی خبر از حال دلش
خاطری دارد از آن گوشه ی میخانه رود
زاهدان ناله کنان از غم عالم به سجود
عاشقان باده خوران خلوت فرزانه رود
دانی از چیست که شد بنده میخانه دلم؟
روی یار است که در باده ی پیمانه رود
جز به دلبر نشود خانه ی دل جای کسی
گر دو صد تحفه که با عشوه رندانه رود
بس عجب دل نکند سوی دگر چشم نظر
بس خطا بنده ی شه خدمت بیگانه رود
دلبر آن است که جان در ره جانان بدهد
دل بر آن است چنین معرکه جانانه رود
غیر شمع نیست مراد پر پروانه به سوز
ورنه بس شعله که تا مقصد پروانه رود
مانده ام بس به تحیر ز سرا پرده عشق
هر که عاقل بشد این واقعه دیوانه رود
دل که شد عشق بنا بیم خطر نیست مرا
حکم سیل است در آن منزل ویرانه رود
جلوه ها عالم فانی و ولی وهم و خیال
ترسم از آن که مرا عمر به افسانه رود
دشتیا رو در میخانه و خلوت بنشین
مگر از باده ی آن ناله ز غم خانه رود
عارفانه و زیبا بود