دُختركی چشم گريان
بديدم دُختری با چشم گريان
كنار تك درختی درخيابان
دم از زخم عمیق كينه ميزد
گهی برسرگهی برسینه ميزد
همانند اَبرابر بهاران
بدامان می چكيد اشكش چوباران
ملامت می نمود احساس خود را
حكايت می نمودش آنچه بود را
به مِيرآسمان اينگونه ميگفت
خُداوندا. چرا بختم چنين خُفت
چرا دادی بمن حّس هوس را
كه دربرپرورم هرخاروخس را ؟
شوم رّقاص بزم مُنكرانت
چنین افُتم ز چشم شاركرانت
کنون اندر خیابانهای شهرم
اسیر ودربدر مُشتاق زهرم
ندارم سر پناهی ، بی پناهم
سرا پا دردم وغرق گناهم
كدامين نهر مي شويد تنم را
زُدايت لك ننگ دامنم را
وزان پس با صدائی سُست ولرزان
فراميخواند اَجل را گيردش جان
جلو رفتم كمی آرام آرام
جدا گردانمش از جبر ابهام
ز وی پُرسيدم از شهرو ديارش
دليل ديده های اشكبارش
نگاهم كرد وگفت ؛ آواره ام من
شرف گُم كرده ای بيچاره ام من
مُكرّر خواندمش اهل كُجائی
چرا بیگانه با لطف خدائی
كشيد از نای جانش آه سردی
و ناليد ازهوای نفس، مردری
پس از اِمحای اشكش گفت آرام
سِيه روزی نصيبم كرد ايّام
نريمان زاده ای غفلت نشینم
نگـون بختی ز اشراف زمینم
يكی از روزهـا در نوجوانی
سپُردم دل بر آن شيئی كه دانی ؟
چو طائرهای مست و لانه برباد
گرفتار آمدم در دام صـّاد
ز كار خويشتن خُرسند خُرسند
شرف دادم زكف برارزشی چند
شبَی دركنج باغی سرد وخاموش
ز مستی آبرويم شد فراموش
بسان ديوانگان با سـرفرازی
فتادم با گنهکاران به بازی
نداستم كه آنشب با كه بودم
كجا بودم و يا بهر چه بودم
در آن خلوتگه تـار و كزائی
شدم پاتیل ومست از مُل ستائی
ز كارم خانوادم گشت آگه
جُدا افتادم از كاشانه ناگه
وزان پس هـركجا رفتم جفابود
دغلبازان مرا درد آشنا بود
هر آنكس مُطلع ميشُد غريبم
می آمد پی ؛ دهد جوری فريبم
چنان هرجائيانی خانه بردوش
دمادم باخسی گشتم هم آغوش
که بوی گند بسترهای سمّی
فِكنده ريشه درجانم ( اچ ؛ آی ؛ وی)
و این زخمی كه بگرفته امانم
دمادم ميزند آتش بجانم
چو بينی عُمرنيكو رفت برباد
« خودم كردم كه لعنت برخودم باد»
پیرنظر" سليم " 6 /3/83
غمگین و زیباست
مبین مشکلات جامعه