رانده از بهشت
گفت گردون از ازل مام تو را
کو نهد نوشین همی نام تو را
آمدی اینک در این دنیای خار
با خیالی فارغ از شبهای تار
آمدی در جمع ما بیچارگان
مانده از هر سو چنان دیوانگان
همچو مرغی کز سر فهم خطر
می زند بهر رهایی بال و پر
با نگاهی گنگ ومعصوم و لطیف
ناتوان و پای لرزان و ضعیف
آمدی با دیده ای اندوه بار
خوف دار و ناشکیبا ، بی قرار
وه که من محزون شدم چون آمدی
زآنکه از فردوس بیرون آمدی
آمدی بی آنکه خود آگه شوی
با خبر از اتفاق ره شوی
آمدی چون ما فزون بار دگر
لیک هر باری برایت تازه تر
طعم هستی چون چشیدی می روی
بار غم را تا کشیدی می روی
می روی و باز می آیی به کار
هر سفر بی حاصل و بی اعتبار
گوش کن تا گویمت احوال تو
قصه امروزه تا صد سال تو
زآنکه احساس شنیدن می کنی
از عجایب چونکه دیدن می کنی
حالیا بیگانه و نا اشنا
چند روزی گریه ها داری بپا
لیک بعد از مدتی بی اختیار
طبع تو عادت کند با روزگار
رفته رفته بر دو پا بالا شوی
آشنا با مادر و بابا شوی
خوردن و بازی نمودن کار تو
خلق و خوی آن دو تا رفتار تو
تا که شیرینی چنان دردانه ای
مایه شور و نشاط خانه ای
علت از آوردنت دانی چه بود
غیر ازاین خوشمزگی چیزی نبود
چون بزرگ وچون توانا می شوی
عاقل و هوشیار و دانا می شوی
وای از این دانایی و فهمیدگی
باعث رنج و عذاب زندگی
در سرت اندیشه نیک است و شر
دایما با یکدگر در حال جر
چون تو بسیار و فراوان آدمی
در پی اقناع خود دایم همی
ناتوانی پیش چشم روزگار
گه عزیزت می کند گاهی دمار
رسم و آیین فلک تکرار باد
روزهای این چنین بسیار باد
تا که روزی هم تو مادرمی شوی
صاحب فرزند و شوهر می شوی
مدتی دیگر ز رنج بچه ها
می رود از تو توانایی و نا
پیر می گردی تو با پشتی خمود
ای دریغ از زندگی آخر چه سود
چشم تو از سو بیافتد بعد آن
از تنت بیرون شود نیروی جان
می رویی و باز می آیی به کار
هر سفر بی حاصل و بی اعتبار
وه که من محزون شدم چون آمدی
از بهشت آخر تو بیرون آمدی
درودتان
همواره در اوج