خوشبه حال تو، حافظِ والا!
اين زمانه نبودهاي دنيا
ميسرودي به جاي كارِ اِضاف
فارغ از مشكلاتِ دل فرسا
قسطهايت نبود قدرِ حقوق
تا شوي پيش همسرت رسوا
شب، نگاهت به ماه زيبا بود
جاي اين آسمانخراشِ بلا
«شعرهايم شدَه ست ماشيني
اي روانِ بلند! ميبيني؟»
تا به سوي اضافه كار شدم
آمد الهام و بيقرار شدم
كيست الهام؟ وحيِ شعريِ ماست
آمد و، من به شك، دچار شدم
گفتمش آخرش به خاطرِ تلخ:
تا تو باشی، همیشه تأخیرم
برو؛ از کار، برکنارشدم
برو از پيش من كه خوار شدم
«برو الهامِ شعريِ سِمِجم!
برو نامهربان! كه با تو لجام»
شعرهايم سرودِ دلتنگي ست
اسبِ سِيرِ كمال هم لنگيست
رنگهاي قشنگ، بسيارند
صفحه بر ضدّ نقش يكرنگي ست
خوب و بد، جاي هم نشستند و
جامعه، پُر زِ ناهماهنگيست
قلبها هم تقلّبي شدهاند
يك گروه آهني، يکي سنگيست
«من نه از آهنمام نه از سنگام
تا دلِ عشق هست، ميجنگم.»
الكي نيست. اهل فرهنگايم
دل مان خوش كه با دلِ تنگايم
ما اگر هم كتاب بنويسيم
بيشتر از گذشته ميلنگيم
خرجهاي كتابها، يك وَر
بعد از آن هم كه «مشتري لنگ» ايم
اهل فرهنگ، جمع دلتنگاند
ما به هر چه بلا، هماهنگ ايم
«آي تاريخجان! بيا بنويس
قِلقِلك ميدهي چرا؟! بنويس!»
مثل مرغي كه آب مينوشد
گاه، شعري زلال ميجوشد
گاهگاهي نسيمِ جاريِ مِهر
در هواي خيال ميكوشد
گاهگاهي تنِ يتيمِ غزل
مثل خوبان، لباس ميپوشد
باز، آوازِ راز خواهد خواند
گوشِ هوشي اگر كه بِنيوشد
«گاهي آري؛ ولي فقط گاهي
تو هم از اين زمانه، آگاهاي؟»
شرحِ احوالِ خويش ميدادم
كه سرم گيج خورد و افتادم
ليز خوردم به قرنِ هجريِ دل
قسطها جمله رفت از يادم
پيش حافظ نشستم و ميخواند
غزلي عاشقانه، استادم
ناگهان، زنگ گوشيام خورد و
«دير شد دير» بود فريادم
«ديگر از شاعري، جدا بشوم
ميروم تا زخود، رها بشوم»
كاش وقتي براي بودن بود
خاطرم اهل غم زُدودن بود
كاش دلبر، ترانه ميپاشيد
كاش دل، بر سرِ سُرودن بود
زندگي با تمامِ سر سختيش
صاف و اهلِ صفا سُتودن بود
كاش انسانيت، مقامي داشت
برتري در دُرُست بودن بود
«آن كه فرزانه، آن كه گاگول است
هركسي قدر خويش، مسؤول است.»
زیبا و مبین مشکلات جامعه
طولانی