داستان زندگی
روزگاری طبع ما عادت به این دنیا نداشت
زندگانی پوچ بود و در نظر معنا نداشت
روزهای زندگی آکنده از بی حاصلی
محنت بی حاصلی دارو به جز صهبا نداشت
عشق ما خورشید بود و دشت نیلی آسمان
مستی و گیرایی می آن زمان همتا نداشت
جان ناآرام ما از شعر می شد در قرار
تن پریشان از زمستان طاقت سرما نداشت
اشک دایم حلقه زن در بستر چشمان ما
دیده امیدی به دیدار خوش فردا نداشت
بر نظام زندگی می تاختیم و این فلک
در فضای فکر ما ارکان پا بر جا نداشت
زیر بار کهکشان هم خم نمی شد پشت ما
ذهن هستی از تباهی وحشت و پروا نداشت
زندگی را بازی چرخ فریبا دیده ایم
یاغیان را عاقبت تسلیم دنیا دیده ایم
اینک اما خو بر این گنداب دنیا کرده ایم
همچو کرمی در ته گنداب ماوا کرده ایم
شکوه دیگر نا کنیم از پوچی و بیهودگی
می کشان رندند و ما هم ترک صهبا کرده ایم
حالیا این باده دارو نیست درد افزا شده ست
رسته ایم از نور و عادت ما به شبها کرده ایم
گاه شعری شور می بخشد به گورستان تن
بی تفاوت گشته ایم و خو به سرما کرده ایم
چشمه چشمان ما عاری ز اشک عاطفه
چون درختی ریشه در بنیان فردا کرده ایم
پشت ما خم گشته اینک زیر بار زندگی
در سر خود پایه گردونه بر جا کرده ایم
کی دگر فریاد عصیانی برون آید ز ما
از خروش روزگار و مرگ پروا کرده ایم
زندگی را سرد و گرم و پست و بالا دیده ایم
پیر گشتیم و به چشمت خویش برنا دیده ایم
زیبا سرودید
مانا باشید به مهر