در کنجِ خلوتِ دلم، چو مرده آرمیده ام
زندانیِ قفسِ خاک، به دستِ آفریده ام
در اوجِ ناامیدی از، پرتوِ نورِ ایزدی
عطایِ دنیایِ دنی را، به لقا بخشیده ام
طالع و بختم آن چنان، درحلقه های زحل است
از بختِ نحسِ کوکبم، آغوش غم گزیده ام
قلب و دلِ بلورِ من، شکسته شد درسینه ام
مانند یک قطرۀ اشک، از چشمِ خود چکیده ام
بر دست و پایم بسته است، ریسمانِ قضا و قدر
از دستِ این صاحبِ کمند، دردِ گران کشیده ام
هرگز به پایان نرسد، خون دل و اشکِ فراق
چون ابر نیسان دربهار، ازجان و دل باریده ام
دنیا ندارد تحفه ای، جز دردِ جانکاه و الیم
از خصمِ این دنیایِ دون، به انتها رسیده ام
بتخانه و کنشت ودیر، مقصودِ هرآواره اند
با درسِ پیرِمیخونه، فارغ زِهرعقیده ام
از چرخِ گردون دولتم، چون شیشه است برسنگ سخت
شکستنِ بلورِ دل، با دیده ودل دیده ام
دستِ طلب برداشته ام، ازآسمان ها وزمین
خسته از این چون و چرا، از زندگی بریده ام
صبحِ قیامتم کنون، درانتظاراست به نفیر
تسبیح شمارم به یقین، اما چرا شوریده ام
هر لحظه تنگ ترمی شود، حلقۀ گیسوانِ شب
در این یلدایِ نا تمام، منتظرِ سپیده ام
با بالِ پروازِ دلم، هر شب به معراج می روم
انگارکه ازجامِ الست، شرابِ ناب نوشیده ام
اگر خدا رخصت دهد، بشکنم این قفسِ خاک
بینی که از خون دلم، چو لاله ایی دمیده ام