« ياد وطن »
اين دل هرزه گرد من ، يادِ وطن نمی کند گُم شده است و مي رود، رحم به من نمی کند
در پي عيش و نوش خود، دين مرا رُبوده است هر چه نصيحتش كنم ، گوش به من نمی کند
دل كه هزار دفعه من ، خدمت آن نموده ام دست وسرم شكست و رفت،ياد زِ من نمی کند
قدرت نوجوانـي ام ، صرف بـشد به آرزوش آخري پيري ام چرا ، خدمت من نمی کند
اين وطني كه در دل است،غربت جان من بُوَد غربت جان من بُوَد ، جور و ستم به من کند
تابع امر دل كسي گر شد و فكر خود نـكرد كي بتوان جز امر آن ،ابروي خود كه خم کند
هر كه به دل اجازه داد ، از پي خواهش دلش بعد زِ مرگ و مردنش، بر دل خود ستم کند
اي بشر اين چه كاري است،درپي عضوكوچكي عضو بزرگي بـشكني ، تا كمر تو خم کند
جان بشر نه فاني است ، ظالم جاودان نيست حيف نباشد از بشـر، جان به ره عدم4 کند
هر كه هنر كند زِ خود ، چشم خِـرد بـبنددش بي هنري به خودسري ،جز منِ من نمی کند
اي حسن آن هنر بـجو ، از قلمت اضافه كن بلكه اضافه ي هنـر، اجر5 تو كم نمی کند
4- نيستي – مرگ 5- پاداش – مزد
بسیار زیبا و شورانگیز بود
اما جسارتا در وصف وطن نبود