دیر کرد
چرا نیامد ؟
دست روی سینه ام که می گذارم
قلبم به آغوش دستانم می آید
و به جایش باز می گردد
نفس هایم آنقدر از اعماق وجودم می آید
که جانم به تِب تِب افتاده
نکند نفسهایم تمام شود
پنجره را گشودم
و مسیر آمدنش را
با نگاهم شخم زدم
چرا نیامد؟
اگر نیاید ؟
اگر نیاید، رفتنم حتمی است
کجایی؟
این چند دقیقه
برایم یک دنیا انتظار بود
از همه سراغش را گرفتم
از ماه آسمان
از دیوار که خواب زمستانیش همیشگی است
از در
از درخت
از تاریکی که بر روشنی غالب شده بود...
آمد
و لبخند امانم را برید
اشکم را کنار زد
دلم را آرام کرد
نفس هایم را یکی یکی سر جایش نشاند
و بر لب سفید شده ام جاری شد
پسرم
دیر کردی
جانم به لبم رسید
وقتی آمد
همه چیز به جای خودش بازگشت
قلبم
نفسم
زندگیم ...
آغوش دستانش که دامن می گشاید
گویی هستی به من
لبیک گفته است...
...
آقا جان
از آمدنت
چند عمر گذشته
و دیر کردنت
چند جان را لب رسانده
نمی دانم
ولی فهمیدم
اگر انتظار من برای تو انتظار بود
حالا جانی در بدن نبود
که زمستان را با سرمایش سفید ببیند
یا گرمای تابستان طاقتش را طاق کند
یا امید او را به بهار برساند
آقاجان
انتظار را بر جانم بنشان
که می دانم با آمدنت
بهار مهمان زندگیمان خواهد شد...
بسيار زيبا و جالب بود