حقالیقین
هجوم آورد بر من مشکلاتی
و می گشتم پِی راه نجاتی
به روی بالشی لم داده بودم
گرفته درخودم افتاده بودم
فرو رفتم به گرداب خیالی
شدم درگیر یک آشفته حالی
تنم از آتش تب شعله ور بود
سرم در گیر و داری پر شرر بود
که رعد و برق و طوفانی به پا شد
زمین از شدّتش از هم جدا شد
زمین پاشیده شد از انفجاری
نماند از او به جز گرد و غباری
خبر آمد که عالم سرنگون شد
از این لحظه جهان کن فیّکون شد
نگه کردم معلّق در فضایم
شگفتا که ندانستم کجایم
به شهر بس عجیبی رفته بودم
به دنیایی دگر چشمان گشودم
عجب جایی قیامت بود آنجا
که در هر گوشه کاری بود بر پا
جلو رفتم به دربانش رسیدم
سؤال از من از او پاسخ شنیدم
سؤال از خانه و شهر و دیارم
فقط لبخند می کرد او نثارم
به او گفتم که یک ایرانیم من
اسیر پنجه ی حیرانیم من
به انگشتش مسیری را نشان داد
خبر از جادّه ای در لامکان داد
گذرگاهی در آنجا بود، مشکل
گذر از آن بر آرد آه از دل!
پلی بر راه دیدم سخت باریک
به زیرش چاه پهنی بود تاریک
گذر از روی آن پُل سخت باشد
بیفتد هر کسی بدبخت باشد
سیه چالی که بوی گند دارد
هزاران مشتری در بند دارد
تمام ساکنانش شر فروشند
غضبناکند و در جا می خروشند
اگر آنجا خدای خود ندانی
به یکباره میان گل بمانی
از آدم خواب راحت می ستانند
و انگاری که قالی می تکانند
گنه کاران بی ایمان پشیمان
ستمکاران، دغلکاران، پریشان
نه برقی و نه نور آفتابی
دریغ از روشنای ماهتابی
خبر از آب سرد و پاک،اصلن
بماند مرغ و ماهی نیز فعلن
نگویم بیش از این گفتن ندارد
زبانم تاب آن اصلن ندارد
چو آمد نوبتم لرزان شدم من
برای مدّتی کمجان شدم من
زبانم پر، از القاب علی بود
دعایم ذکر اصحاب علی بود
به سختی چون که پل را طی نمودم
دری بر وادی دیگر گشودم
خدا را شکر از این وادی رهیدم
از این دوزخ به آبادی رسیدم
نشان سبزیش از دور پیدا
درخت و چشمه و رودش مصفّا
فضا پر از نوای بلبلان بود
پرستو روی شاخه نغمه خوان بود
سر و تن را به آبش تازه کردم
کمی کمتر شد از انبوه دردم
به لالایی چشمه خواب رفتم
سراغ لحظه های ناب رفتم
تمام خستگی هایم پریدند
سپاه درد و غم درخود خزیدند
پسرهایی ز جنس مهربانی
نکو رویان شهر خوش زبانی
به آداب ادب تعظیم کردند
به بوم دل،صفا ترسیم کردند
برایم ریختند از شربت ناب
و بشقابی پر از انگور پر آب
شدم دعوت به بزم میهمانی
غذاهای لذیذ آنچنانی
فراوان بود از خوبان طنّاز
همه رعنا تر از ترکان شیراز
بزرگان جایگاه خاص دارند
نشان از پاکی و اخلاص دارند
بپرسیدم مگر اینها که هستند
که روی صندلی بالا نشستند
جوابم داد نزدیکان حقّند
که بر بالا نشینی مستحقّند
گمانم جان من گم کرده راهی
به اینجا پا نهادی اشتباهی
تو که حالا نمردی مست خوابی
نمی گویم تو را دیگر جوابی
پکر گشتم زمانی این شنیدم
به صوت زنگِ در، از جا پریدم
چو از خواب گران بیدار گشتم
از این سردرگمی هشیار گشتم
به دل گفتم که حقّا اینچنین است
قیامت وعده ی حقّ الیقین است
پی نوشت:سوره واقعه نود شش آیه است که مفهوم آیات در این سفر تخیلی گنجانده شده
سبحان الله
اسم این دلگویه ی ارزشمند به (معراج) میزند کمند .
و اینکه ای کاش آخرشو ادامه میدادید تا :
از تماشای یگانه ایزدت
می پرید از خواب چشمانت یَراه
سرافراز باشید .