یک مگس آمد سراغم صبح زود
ای که نفرین بر همه ذات حسود
خسته بودم روح من آزرده بود
خواب را آری ز چشمم برده بود
گفتمش ای مهربانم خسته ام
چشم خود را من ازیرا بسته ام
نازنین پرواز کن از بام ما
تا که خشنودی بود فرجام ما
آن مگس اما پرید و همچنان
رفت بر بالین من وزوزکنان
بر سر و دست و دماغم چون نشست
دوستی ها بین ما در هم شکست
پس نخوابیدم نشستم بر زمین
آن مگس خندید و گفتا آفرین
پیش خود گفتم امان از روزگار
خسروان را نیست دیگر اعتبار
دست چپ خم کردم و با دست راست
با مگس گفتم بچرخ این چرخ ماست
من تمام فصل ها را دیده ام
خوب و بد را در جهان فهمیده ام
پند و اندرزی به او دادم نشد
سعی خود کردم ولی آدم نشد
لحظه ای بال خودش را باز کرد
با غروری بر سرم پرواز کرد
دور من چرخید و در یک جا نشست
شیشه ی عمرش به دستانم شکست
او به دست این حسد بیچاره شد
تار عمرش ناگهانی پاره شد
از مگس کندم همان جا بال و پر
لای بالشتم نهادم زیر سر
درس عبرت شد برای دیگری
تا نباشد فکر این بازیگری
آمدی خوش آمدی در این جهان
دور باش از اقتدار خسروان
داستانی زیبا !
موفق باشید