يکشنبه ۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ روزگار شاعر محمد خسروی فرد
|
|
خدایا ظــالــمان را می دهــی نان...
|
|
|
|
|
می نشیند این همه دیو و دغل...
|
|
|
|
|
آهنگ رفتن دارم از این خـاک...،
در سایه ی ظلمی گرفـتارم...
|
|
|
|
|
او گرسنه شد در جایی که بیگانه در لباس بومی بود...
|
|
|
|
|
چشمان همه از غم این دهکده تر شد...
|
|
|
|
|
مطمئن باش که این مرکب زیبا هوس است...
|
|
|
|
|
وعده ها پوچ، هدف پوچ، سرافکنده منم...
زنده باشم، بمانم، کجای وطنم
|
|
|
|
|
تو مانده ای در پشت یک دیوار...ایران نه ویلای لواسان است
|
|
|
|
|
دانم که برای آن حساب آمده ای...
|
|
|
|
|
جامانده از دوران باورها...
|
|
|
|
|
آرزویم همه شب چیدن گیسوی تو بود
چشم من خیره به آن خنده و نیروی تو بود...
|
|
|
|
|
سیکَه سوزا بیهَ دشت و هُمارَه...
|
|
|
|
|
زندگی در گذر است پی در پی
زندگی خوابیدن در خاک"اکنون"...
|
|
|
|
|
می رویم در راه خود ما به حکم اختیار
هر که راهی می رود جاودانی یا عبث...
|
|
|
|
|
"پشه کی جولان کند جایی که باد صرصر است"
|
|
|
|
|
پادشاهی با گدایی خفته بود...
|
|
|
|
|
گفت دانایی که در این دور و بر
نیست آسایش برای اهل شهر
|
|
|
|
|
جانا شده ایم ما همه دندان و جهان تن
سودی نبرد هر که به زندان تن افتاد...
|
|
|