از خیال و خواب بیزارم نمیدانم چرا تا سحر هر لحظه بیدارم نمیدانم چرا
یا غم تو در وجودم هست یا بخت سیه مثل ابر درد میبارم نمیدانم چرا
راه محنت بست بر من دیدگان ناز تو لیک از چشم تو بیمارم نمیدانم چرا
کوهی از ناگفتنی ها مانده کنج سینه ام گم شده رشته ز گفتارم نمیدانم چرا
خود به دست خود نوشتم خاطرات عمر را نیست خطی روی دیوارم نمیدانم چرا
میکشم آهی ز تکرار خطوط زندگی خسته از این آه و تکرارم نمیدانم چرا
در میان این همه ریز و درشت روزگار چون متاع سرد بازارم نمیدانم چرا
من به حسرت عادت دیرینه ای دارم ولی زرد گشته رنگ رخسارم نمیدانم چرا
بس که می خوردم دگر ساقی ز من بیزار شد باز هم هشیار هشیارم نمیدانم چرا
گر خوشی را در میان دایره قسمت کنند من برون از خط پرگارم نمیدانم چرا
دوره گرد روزگار از دور می آید و من غصه هایش را خریدارم نمیدانم چرا
روی گل را نیست کاری با من بشکسته دل چون به سان بوته ی خارم نمیدانم چرا
چرخ من بشکسته اما چرخ گردون میکند صدهزاران فتنه در کارم نمیدانم چرا
در نبرد حسرت و اندوه و درد و دلهره میدهد فکر تو آزارم نمیدانم چرا
پای رفتن نیست هردم قصد رفتن میکنم مانده از این راه دشوارم نمیدانم چرا
هرچه بر من داد این دنیا بجز محنت نبود باز هم از غم طلب دارم نمیدانم چرا