برای بهار نود و هفت
عید آمد و شد جهان بهاری
باز آ به برم ز عهد یاری
من ژالهٔ کوچکم تو دریا
یک دم به برت بگیر ما را
ای دلبر خوش خرام و زیبا
سیمین بر گل عذار و رعنا
آن زلف سیه که عنبرینست
پابند بسی دل غمینست
چون چشم سیه خمار داری
آه از دل عالمی بر آری
ابروی کمان به روی چون گل
محراب نماز عشق بلبل
بلبل چو سحر دعا گزارد
شوریده ز دل فغان بر آرد
«هرسرو سهی که بر لب جوست
میراد به پای قامت دوست » *
با آنکه تو را کسی ندیدست
از خنده تو بهار و عیدست
در لطف تو این سخن بود بس
کاندر گذرت نگاه هر کس
بر عاشق خود کمی وفا کن
رحمی به گدای مبتلا کن
آنگه که دمی سخن گزاری
وز آتش دل چو قصه آری ،
از عقل بسی فراتر آید
شیرین سخنی که از دل آید
جانهای لطیف عاشقانت
مدهوش ز شهد آن لبانت
از دیده ز خون دل ببارند
فریاد ز سوز دل برآرند
« هر سرو سهی که بر لب جوست
میراد به پای قامت دوست »
از فکر و گمانه بس بود بیش
این رنج که هست در دل ریش
عمریست که در پی ات دوانیم
از دفتر تو یکی ندانیم
نایی بده تا به ره نمانیم
تا محضر تو به سر برانیم
از غمزهٔ تو گناه بر دوش
چون شام و حلب فتاده در جوش
رفتند و رویم و دیگر آیند
چون باز به اوج پر گشایند
هم باز به عهد خود در آیند
بر دفتر ما همین فزایند
عهدی ازلی که هست در دل
این کوزهٔ آب و آتش و گل
« هر سرو سهی که بر لب جوست
میراد به پای قامت دوست »
* مصرع هر سرو سهی که بر لب جوست از ترجیعات حضرت سعدیست