روزی، دلِ من، ساکنِ گُلشهرِ هنر بود؛
در، عاطفهی نبضِ دلم، شور و شرر بود...
در سینهی من، مِهرِ وفا، بود، درخشان؛
گنجینهی دل، معدنی از، دُرّ و گهر بود...
امّید، دمادم، به درونم، شده جاری؛
در باورم از، بارشِ احساس، اثر بود...
دنیای دل از، موجِ محبّت، تپشی داشت؛
در شورِ نهانم، زِ تبِ عشق، خبر بود...
در قابِ نگاهم، نفسِ مِهر، نمایان؛
مهتابِ نگاهم، به گُلِ شادِ قمر بود...
در یادِ هزاران، شبِ احساس و محبّت،
شهزادِ دلم، قصّهسرا بود و سَمَر بود...*
در شورشِ شبهای عطش، عاطفه جاری؛
چشمِ گُلِ قلبم، به لبِ مِهرِ سَحَر بود...
پیوسته، از امواجِ گُلِ بوسهی عشقم،
لبهای تبِ عاطفهی رابطه، تر بود...
هرگز نکند، حسِّ دل آن روز، فراموش؛
روزی که دلم، ساکنِ گُلشهرِ هنر بود...
زهرا حکیمی بافقی
الف_احساس
*پ.ن:
در غزل جاری، (شهزاد)، گریزگونه ای است، به نام (شهرزاد): شخصیت اصلی و بانوی روایتگرِ داستانهای هزار و یک شب. البته معنی لغوی این دو اسم متفاوت است.
زیبا بود
موفق باشید