سرم آنسان پر از بادست و پایم روی آب اینجا
که هرکس بیندم بر من ، بـَرَد ظن ِ حباب اینجا
چنان غافل ز خود گشتم به هر سو در پی آبی
که بردم مستقیم آخر ،عطش نزد سراب اینجا
ندانستم که هر سعیم برای لختی آرامش
ز اول گام میدزدد ،ز من آرام و خواب اینجا
چنان از بهر رویایت ، عرق می ریزد از جهدم
که از شرمش عرق دیگر نمی سازد گلاب اینجا
چکاری دارد این دل با ، سرای حانم طایی
که این سر کج نمودن ها ، نشوید اضطراب اینجا
زمین را تهمت پستی زدند ارباب دانایی
به همت پای خود برکن ، بنه در یک رکاب اینجا
چو خود در آینه دیدم، پر از زنگار خودخواهی
ز خود برخاستم ،کندم به دم از خود نقاب اینجا
ز بار میل و حسرتها رها کردیم دوش خود
از آن پیشش که نتوانم کشم با صد طناب اینجا
اگر از پرتو ِ خورشید ِ رویش تابشی خواهی
برون از خانه زن عریان ، به تن کِش آفتاب اینجا
بسی آه است در پشت کباب شوکت بی غم
از آنرو بر سر آتش ، چکد اشک از کباب اینجا
نه با خود آمدم آخر ، نه با خود می روم زینجا
ز بی خود آمده رفته ، چه خواهی انتخاب اینجا؟
تو ای غافل ز خود مانده ، نگردی مالک چیزی
گذر کن زین سما آنسان ، که بگذشته شهاب اینجا
در این صحرای بی پایان که را امید ِ آرامست؟
به صد امید کی بارد نمی از یک سحاب اینجا؟
رضا آهسته ران مرکب در آن دم که عدم جویی
که هر جوینده گم سازد، رهش را با شتاب اینجا