« به نام خدا »
سالهایِ ؛ هجوم دشمن بود ؛
روزگاری ؛ غریب و طوفانی
دههٔ شصت ؛ روزهایِ دفاع ؛
صفِ ؛ اعزام هایِ ، طولانی
جبهه ها مملو از ؛ جوانانی ؛
سربلند از ؛ غرور و جانبازی
شهدایی دلیر ، چون ؛ «دوران»
«هِمَّت» و «کاظمی» و «خرّازی»
هشت سالی که بر دل این خاک ؛
داغ جنگ و غمِ «شهادت» بود...
همه « سربازِ » میهنی ، بودند...
که نگهبانی اش «عبادت» بود !
سوتِ آژیر...، « وضعیت ؛ قرمز » !
غُرّشِ « موشک » و « هواپیما »
صحنه هایی ؛ شبیهِ یک ؛ کابوس
حمله هایی ؛ مهیب و جانفرسا
عده ای در « پناه گاهی » ، امن ؛
تا طلوعِ ؛ سپیده ، می ماندند...
مادران هم ، برایِ « دفعِ » خطر ؛
ذِکرِ « اَمَّن یُجیب » می خواندند
« کودکی » ؛ میدوید و می آمد...
چه شکوهی ؛ چه حسِ زیبایی...
قُلَّکِ ، « قرمزی » به ؛ دستانش ؛
رنگِ خونِ ؛ « شهید ؛ بابایی »...
با سخاوت ؛ رسید و اهدا کرد ؛
«پسرک» ؛ قُلَّکِ ؛ قشنگش را
رفت و در بین جمعیت گم شد...
او ، ادا کرد « دِینِ » جنگش را !
عاقبت عمر جنگ «پایان» یافت ؛
کشورِ ، صبر و بردباری ؛ ماند !
«شهدایی» که جان فدا کردند ؛
رودِ ایثارشان ؛ چه جاری ماند !
جلوه هایی که در « روایتِ فتح »
همچنان ، « ماندگار » ، میبینی ؛
یادگاری ، همیشه ؛ جاوید است...
از ؛ « شهیدِ » ، عزیز ؛ « آوینی »
سی و شش ساله ام ولی گاهی ؛
روحِ « پویا » و ذهنِ « سَیّالم » ؛
میرود ، سویِ ؛ خاطراتی ، دور ؛
و به این « حس و حال » میبالم !
میروم جمعه ها ؛ به رسم ادب ؛
خیره بر یک « مزار » میمانم
با نثارِ « گُلی » و « فاتحه ای »
« بسمِ رب الشهید » میخوانم.
« مهران اسدپور »
تقدیم به روان شهدای سرزمینم و به یاد سردار دلها ، شهید ؛
« حاج حسین خرازی ».
درودبرشما
بسیارزیباست