سالیانی پیش از این اَندر دیاری دور تر
پیرمردی باخت دل بر دختری چون سیم و زَر
هر کجا می رفت دختر از پی او می دوید
دختر اما خنده سر می داد از این کَلّه خر
لیک کم کم دختر بیچاره شد رسوای شهر
شایعاتی شد پدید از مردمان حیله گر
دخترک اندیشه کرد از باب حفظ آبرو
خویش را آراست چون لشگر برای دفع شر
یافتند آن پیرمرد و با فَلَک او را زدند
دنده اش بشکست و خون جوشید از پا تا به سر
عاقبت دختر جلو رفت و همی فریاد کرد
خویش را از بیم جان پیر کرد آرام تر
پیر با صورت زمین افتاد و شد قطع نفس
از هراس قتل وی خویشان فراری چون فنر
دخترک با ترس و لرز آمد کنار پیرمرد
کرد کاوش نبض وی بگرفت او رو از کمر
آب پاشیدش به صورت ، سینه اش محکم فشرد
از نفس افتاد و اشکش ریخت چون دُرُّ و گوهر
شد پشیمان از چنین رفتار بی شرمانه ای
صورتِ زخمیِ پیر آهسته چرخاند از وَتَر
مویه می کرد از ته دل ، ناگهان آمد ندا
شوکّه شد از صحبت آن پیر بی عار و هنر
از فراط خشم ، تا عزم خروشیدن گرفت
پیر گفتا نازنین ، زین پس کنم از تو حَذَر
دختر او را گفت خوشحالم سر عقل آمدی
پیر گفتا روسیاهم عفو گردانم دگر
گفت دختر من هم از روی شما شرمنده ام
عفو گردان بنده را زین ماجرا ، مرد سفر
پیر، جست و بوسه زد بر گونه آن دخترک
همچو قرقی محو شد از قتل گاه و آن مَمَر
دخترک مبهوت ماند و عاقبت فهمید راز
بارها تکرار شد ، این ماجرا و این ضرر
بارها تا پای جان کندن رسید آن پیر مرد
آن پریچهره جنون بگرفت از این بد نظر
عاقبت عزم سفر بنمود ، شهبانوی عشق
در خَفا رفت و شُدَش آغاز ، آهنگ سفر
غافل از آن بود ، پیر ناکسِ فرصت طلب
راه وی را سد نمود و گفت ای صاحب هنر
هر چه از من دور می گردی ، به من نزدیک تر
تلخی دُشنام تو ، از شهد گل شیرین تر
کُن مرا محروم از بوسیدنت ، ای مَه لَقا
هر چه نازت بیش ، میل و اشتیاقم بیشتر
تا هر اندازه مرا ناکام از رویت کنی
چون کَنِه در جستجویت می شوم من ، خیره تر
بی حیا را آبرو بردن ، نمی باشد ثمر
سَر بِجُنبان و ببین ، مجنون خود را پرده در
من ، ز داغ شوخ چشمی های تو افسون شدم
لعن و نفرین و طلسم دشمنان شد بی اثر
خشم تو افزون کند زیبایی رخساره ات
کُن دو چندان خشم خود ، تا من شوم دیوانه تر
عشق و کین ، بوسه و یا سیلی چه فرقی میکند
در دو صورت ، فرصت دیدار تو آید ثمر
هی به من گویی ببین و گوش کن اندرز من
تا نگاهم بر تو افتد می شوم من کور و کر
ناز کم کن بی وفا ، آغوش خود را کُن فراخ
خاک پایت سرمه چشمم ، کمی آهسته تر
بوسه ای یا خنده ای یا اینکه بر من کُن غَضَب
یا بکش یا چاره ای بِنمای این ، آسیمه سر
دست بردار از لجاجت نیست چون من مَسخ تو
منصرف گشتن نباشد کار این خونین جگر
پاسخ معشوق به عاشق
ای دَوَنگِ بی حیا ، کم کن دگر این ننگ را
من کجا رویی نشان دادم به تو ، ای خیره سر
کرده ای رسوای شهرم با چنین یاغی گری
بس کن آخر ناجوانمردِ سَفیهِ در به در
*************************************
در اینجا دختر برای کم کردن همیشگی شَرّ این پیرمرد گستاخ داستان عشق
نافرجامش را تعریف می کند تا پیرمرد آگاه گردد و به حرمت عشق او برود
***********************************
دیده بودم روزگاری یک جوانی خوش قوام
داشتم از بیشه ای تاریک می کردم گذر
ناگهان لرزید قلبم ، ایستادم اندکی
تا ببینم آن جوان را عاری از خِبط و خطر
ناگهان ماری به سانِ اژدها آمد پدید
آن جوانمرد دلیر آمد جلو، چون شیر نر
مار تا او را بدید آماده از بهر نبرد
زهر پاشیدش به صورت ، آن خبیث بد گوهر
خم شد آن سَرو سُهی با آن شکوه و اقتدار
لیک بهر حفظ جانم کرد عزمی پر شرر
شاخه تاکی شکست و بازوان را پیچ کرد
با تمام قدرت مردانه کوبیدش به سر
کشت آن دَجّالِ زنگی را ولیکن اوفتاد
ناله سر دادم ، نشستم در کنار آن پسر
صورتش زخمی کریه و سیرتش اما چه پاک
لحظه آخر نگاهم کرد و گفت سیمین گوهر
شادمانم از برای لُعبتی جان می دهم
راضیم این جان شیرین را ندادم من هَدَر
یادگاری روی زخمم نِه و تَرکم کن عزیز
خوش ندارم بی جهت اُفتی به دام دردسر
خواستم شیون کنان چیزی بگویم ناگهان
بر سرم دستی کشید آن خوش مرامِ چون قمر
شال زَرّینی که از مادر برایم مانده بود
دادمش ، بوسید و بر صورت نهاد آن شاه وَر
التماس افتاد و کم کم تیره شد خون در رگش
عاقبت راندم ، زِ خود ، سَم گشت بر او کارگر
پیر گشتم ، سوختم ، از آن مصیبت تا کنون
روزهایم با خیال عشق او آید به سَر
حال زانو می زنم ای پیر بد کردار زشت
شرم کن از این هوس ، کُن توبه و بس کن دگر
عاشقی باشد حرام از بهر من تا پای گور
وَر نَه مُشتاقان من از تو هزاران بار، سر
با همه افتادگی و این چنین بَخت سیَه
از جمال و نُزهَتم باشی مرا همچون پدر
این بگفت و اندک اندک دور شد از پیرمرد
پیر گفتا صبر کن ای پادشاه خشک و تر
دختر آمد نزد او با خشم و نفرین و عتاب
ناگهان چرخید دنیا بر سَرِ آن دردسر
پیر بِنشَست و خمید و اشک جاری شد زِ رُخ
دست در دستار کرد و شد عیان ، آن سِرّ سَر
دخترک شال بَدَخشانی مادر را بدید
مات شد از کیش عشقی تا بدینسان شعله ور
آنچنان فریاد زد ، نای بیابان گُر گرفت
آسمان بغضش شکست و نعره می زد بد اَنَر
مرد گفتا عشق من ، من آن جوان فَربه ام
از برای جان شیرینت بدادم جان به دَر
رفتی و این پیکر بی جان من در خاک شد
بوی تند عشق تو اشک مرا شد غوطه ور
کرد شیون دختر و آن شیر را در بر گرفت
زخم رویش بوسه زد تا اشک سوزاندش جگر
آنچنان معصوم هِق هِق می زدند از نای جان
نای حلقوم زمین بارید و دنیا گشت تَر
دخترک آن شیر را چون کودکی در بر گرفت
گفت ای جانا چگونه پیر گشتی این قَدَر؟
بوسه ای زد بر تمام شال معشوقش و گفت
گر نبود این شال جادویی نمی ماندم دگر
رفتی و آرام آرام اشک چشمم سرد شد
شال عشق تو ز اشک صورتم گردید تَر
نیمی از روحم اسیر چشمهای مست تو
نیم دیگر در سیاهی مانده در دیوار و در
گریه می کردم که ناگه از نَفیرم رفت جان
روح از پایم پریدن جُست تا بالای سر
صوت زیبایی شنیدم حرف می زد با خدا
کِای (که ای) خدایا تکّه ای از او نمی آید به دَر
خالق هفت آسمان فرمود دانی چیست آن ؟
قابضُ الاَرواح گفتا چیزی همچون بال و پر
همچو رَخت آدمی باشد ولیکن هر چه هست
تکّه ای از روح را چسبانده بر روی پسر
رو به عزراییل فرمود آن خدای عشق باز
آدمی را فخر عالم کردم از عشق و خطر
اندکی بعد آن مَلِک آمد به بالینم و گفت
عشق باعث گشته یابی در جهان عمری دگر
لیک فرموده خدا تاوان عشقت پیری است
گر سراسر پاک باشد عشق تو پیری دگر
اشک شوقم ریخت و شکر خدا کردم سپس
روح برگردانده شد همچون شرر
شال را پس داد و بر صورت نهادم ناگهان
خون فروپاشید از آن زخم سر
گفتم آخر ای خدا پیری قبول ، این زخم چیست؟
گفت : پیری از تو و زَخمت بُوَد از آن دگر
پاکی عشق تو باشد عمرِ شادابیِ تو
عشق گر پاک است پیری یا جوانی هر دو سر
زخم صورت نیز باشد از بر معشوقه ات
تا ببینی عاشق است یا می کند از تو حَذَر
تا رسید اینجا سخن آن ناز چشم
آسمان بوسید و گفتا یا قَدَر
ما جسد باشیم و فانی و علیل
عشق در صورت نباشد یا که بَر
بارالها پیر یا بُرنا چه سود
زشت باشیم یا که چون گل های تر
جملگی این لاشه را وا می نَهیم
عاشقت هستیم با هر نوع خطر
لیک این دنیا چو دارد بوی تو
می کنیم از زشتی و زاری حَذَر
خنده زد از عشق ، الله جلیل
شد جوان و خوش قوام آن پیله ور
بهر شکر نعمت پروردگار
هر دو بوسیدند روی یکدگر
سروده :علی احمدی ( بابک حادثه )
تقدیم به خداوند عاشقی که جهل و خرافات را هرگز نپذیرفت و خلق نکرد
حکیمانه و زیباست