« به نام خدا »
در یک شبِ زمستان ، دیدم که « نونهالی » ؛
با منقلی سیاه و یک « دَلّهٔ » زغالی ...
در گوشهٔ خیابان با آن صدای لرزان ؛
فریاد میزد ؛ « آقا...خانم » بیا ؛ « بلالی »
دستان کوچکش را ، آهسته گرم میکرد ؛
او مردِ خانه اش بود ؛ در عینِ خردسالی !
رفتم به سویش آرام ، کردم سلام و گفتم ؛
صدها درود بر تو ، با این ؛ « خود اشتغالی »
خندید و رفت سویِ ، بارِ بلال هایش ؛
از آن میان سوا کرد ، دو تا درشت و عالی
بر رویِ آتشِ سرخ ، چرخاند و شد طلایی ؛
آب و نمک کنارش ، در کاسه ای سُفالی
برداشت هر دوتا را ، گفتم ؛ یکیش کافیست ؛
گفت این برایِ بنده ، این هم جنابِ عالی
شرمم شد از نگاهش ، دستی به جیب بُردم ؛
رفتم که حرفِ خود را جبران کنم ؛ « ریالی »
او گفت ؛ « اوّلی » را ؛ مهمانِ بنده بودید ؛
باشد برای « بعدی » این بحث های مالی
اشکم دوید از چشم ، تا آن زمان و آن شب ؛
« لوطی » ندیده بودم ، با جیبهایِ خالی !!!
باید که گاه آموخت ؛ درسی بزرگ ، حتی ؛
از کودکی چنین خُرد ، با این ؛ نکو خِصالی
« محنت » همیشه سهمِ ؛ این کودکانِ کار است ؛
« ثروت » در انحصارِ ؛ اشخاصِ « لااُبالی » !!!.
« مهران اسدپور »
هزاران درود براندیشه و تعهد قلمت
احسنت زیبابود