خدا گریست ...
دستم را که دید ....
نشسته بر اندوهِ دستِ دگر ..
ز رِخوتِ یک ریای کور !
و علیلِ مُتکّی بر صد عصای خواب !
خدای گریست ...
چشمم را که دید ...
در تماشاگهِ سالوس و دروغ
نشسته در کاسه ی خون ...
و می بارد هزار ستاره ی شاد از ضمیرِ خسته اش...
تا پر کند اندوهِ سنگینِ و ژرفِ خود با ...
خنده ای سبک !!
آری ...
خدای من گریست !
بر بی خداییِ این سجده گاهِ من ...
و بیتابیِ درد ...
در بیدارِ خدایی مریمش !
که فانوسِ اشکبار بر دل ...
آویخته بر میخی به پای مصلوبِ صد مسیح ...
برسریر بغضش نشسته کنون !
==================
در مورخه 17/1/91 سروده بسیار زیبایی به نام " هرگز " اثر شاعر گرامی ،
" خانم مریم بمی " ، در" سایت شعر نو " منتشر شد . بنده ملهم از خوانش آن و به شکلی
کاملن آنی و بداهه ، این شعر را در همانجا به عنوان کامنت درج کردم ! 3 روز بعد سطر پنجم
و نیز 5 سطر آخر را بدان افزودم ... بی هیچ ویرایشی در اصل آن . و اینک کل این دردنامه
را به بانوی شاعر، " خانم مریم بمی " گرانقدر تقدیم می نمایم .