دل ببین از ما چسان با ترکتازی می برد
او که دل با مهر و گه گردن فرازی می برد
می برد از ما و ُ باکی نیست گرچه واقفم
کین دل ما را ز روی بی نیازی می برد
من چرا سد سازم این ره را به یار خوش خرام؟
قمریان را عاقبت هم شاهبازی می برد
خرمن مهر مرا آتش زدست و بوالعجب
اوست کز ما شکوه بر دیوان قاضی می برد
آتش افکنده ز دوری در سرای آب و گل
بایرم، اشک از بس این آب از اراضی می برد
او که دیدارش شمیم زندگی دارد ، چو مرگ
هرچه را دارم چه ناراضی و راضی می برد
گر دلارامی ز تو دل خواست خود تقدیم کن
چون در آخر هم کنی گر اعتراضی ، می برد
دوش آن شوخ از من آن دل را چنان خندان ربود
کین دلم گفتم به حتم از بهر بازی می برد
ما که دادیم این دل و دیگر نمیگیریم پس
نوش ِ آن دلبر که دل از پاکبازی می برد
شکر آخر شد مُجاز از این مُجازات ِ مَجاز
دست کم بیرون دل از دهر ِ مَجازی می برد
اینچنینم بوده است و اینچنینم باز باد
میدهم دل ، باز بر او که ز ماضی می برد
تا رضا اینجا دلی با شوق دارد دست دوست
جلوه از هر سو دل او را به نازی می برد
بی نیازی های ما خواهد ثمر داد آنچنان
کآخرش ابلیس بر آدم نمازی می برد