به دنبال چوبی روانم از جنس جادو
که نوشاند شراب و کند مستم
شَرَر زند بر دل و هم بر جان
بارها بمیراند و یک بار کُند هستم
می خواهم که بر کِشد
نقشی بر باغچه ام از رُزی سیاه
ویران سازد همه دیوارها را
بچیند مرزی نو ، اما از گل و گیاه
می خواهم که تکاند ، لحاف شب را
تا تاریکی ریزد از رخسارش بر زمین
بسازد از شب ، رویائی به شفافی رود
تا بتابد مهتاب ، در هر سرزمین
می خواهم که روان سازد چشمه ای
آبش دارو و سنگش از جنس طلا
می خواهم که کُند عدل را گسترده در زمین
تا دور شود از تنهای زخمی ، رنج و بلا
می خواهم که روی نماید به سوی کویر
بسازد پُشته های ابر را در آسمان
زَند جرقه ای و روشن کند برقی
خروشاند رعد را ، تا ببارند دانه های باران
می خواهم جادو کند چشمها را
تا خیس شوند وقتی که می بیینند زشتی
محبت را کُند آکنده در دلها
تا نگویند لبها ، کلامی با درشتی
می جویم اما نمی یابم چوبم را
نیست ، نه در آشکار ، نه در پسِ پرده
این گلستان ، گشته خشک و پژمرده
نه می آکند عطر ، نه می پراکند گرده
زیبا و جالب بود