پنجشنبه ۲۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب محمد حسن ایوبی
|
*حرف هایم دلم بسیار بود امشب. .
از روی شکیبایی خوانده شود!
دفتر تنهایی
تو فقط حال مرا میدانی. . .
چه نوشتم از او. . .
چه نوشتم از خود. . .
چند برگی غم فقط حاصل شد. . .
هر چه که دانستم. . .
هر چه شک آلود بود. . .
هر چه بیش از پیش در گیر شدم. . .
ماندم حیران
به دهان انگشت ماند. . .
زندگی صرف شدو
من از آن سیر شدم. . .
شب سپید و روز ها تیره و تار. . .
این همان بهت من است. . .
این همان است که در باور تو افسانه است. . .
در درونم یک نفر بنشسته .
من نه او را بشناسم و نه او. . .
در مهیبی مانده ام بی حرکت. . .
جنبش آن که درونم مانده میبینم باز
گاه گاهی میدود سمت دری. . .
تن خود بر تن آن میکوبد. . .
آجری هر بار می افتد سخت. . .
در درونم واژه ها نعره کشان. . .
می سرایند نوایی دلخراش. . .
که نشیند به دل مردم شهری بیدار. . .
من درونم سنگ ها مالامال. . .
مغز هر خفته در این شهر تهیست. . .
در درونم یک نفر بیمار است. . .
غم فردا دارد. . .
تب او جان و دلم را بد میسوزاند. . .
پس اگر گاهی بیافتد این قلم. . .
تو بدان!
تو بدان شد دل من خاکستر. . .
از سیاهی ها اگر گفتم باز. . .
تو بدان شاعر خاکستری و تارم من. . .
و همانی که از انسان ها رَست. . .
چون که انسان شده بود
مهد ارواح سیاه. . .
پس نه خاکستری و حیران بود. . .
و نه آدم که خدا خوانده بُدش. . .
در درونم یک نفر بیدار است. . .
و دلیل این همه بی خوابیست. . .
من نخواهم اعتنایی بشود. . .
به غریبی که در اعماق دل است. . .
با من انگار سخن میگوید. . .
همچو آب چشمه ها میجوشد. . .
چه زلال است همان مرد سیاه
که مرا با رنگ خود کرد عجین
من به سمت این همه تاریکی
او به سمت قله ای از نور است. . .
در عجب مانده ام از انی که تاراجم شد. . .
در عجب ماندم از آنی که مرا از خود برد. . .
گله مندم از او. . .
من برای مردمانم زیستم. . .
و خودم را سیل برد. . .
دارمش لحظه به لحظه میشناسم این بار. . .
من شبیهش بودم. . .
او مرا پروا داد. . .
من شدم راهی این راه عجیب. . .
او سفارش به نوشتن میکرد. . .
گفت دنیا نه برای تو و نه جای من است. . .
بنویس از مردم
و تسلای دل آدم شو
و ستاره های امید بکار از روحت
روی شب های غم و حاصلخیز. . .
گفت دنیای تو آن لوح سپید. . .
که به زیر قلم سنگینی است. . .
از سیاهی های این لوح وسیع. . .
تو هم آنطور شوی. . .
از سر انجام همین لوح بدان
تو به شکل یک سرانجام شوی. . .
مرگ این لوح،بدان مرگ تو است. . .
مرگ تو پایان هر دفتر و لوح. . .
و منم آن که تو را یاوری است. . .
من مسافر کمالم ای دوست!
و تو آنی که رسالت دارد. . .
دگر همچون پیش غمگین نباش. . .
که همین است تمام من و تو. . .!!!
.
.
.
.
.
با تمام احساسم...
#محمدحسن ایوبی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.