شیرین :
باز چه کرده ای ؟
که دل فرهاد را در زیر خاک لرزاندی !
و نه تنها فرهاد بلکه بیستون و تمام شهرش هم شاهد این لرزش بود.
شیرین :
باز چه وعده ای به فرهاد داده ای؟
نکند این بار وعده داده ای بیستون را باخاک یکسان کند؟
و فرهاد دست به کار شده برای متلاشی کردنش!
مگر کندن بیستون برای به دست آوردنت کم بود ؟
میدانی شیرین !؟
همان وقتی سخن خسرو به میان آمد!
چندین برابر از آوار هایی که روی مردم شهرت ریخته
آوار مصیبت و اندوه بر دل فرهاد ریخته ای!
شیرین :
چرا یک بار جوابش نمی کنی؟
یک بار واضح « نه » بگو ، خودت و فرهاد و حتی خسرو را راحت کن
چرا شرط های سختی میگذاری به زیر پایش
فکر میکنی با این کار فرهاد از تو دل میکند؟
فرهادی که کوه کندن برایش آسانتر از دل کندن بود!
نه
فرهادی که من شناخته ام حالا حالا ها دست بردار نیست!
برو ؛
خودت حرف دلت را یکبار بزن و خیال همه رو راحت کن
برو ؛
تا دیر نشده و خرابی بیش از این به بار نیامده!!!
دلنوشته 96/8/22
فاجعه عظیمی بود
خداوند به مصیبت دیدگان صبر عنایت فرماید