جمعه ۷ دی
شب زده !! شعری از حسين زرتاب
از دفتر خط كبود نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶ ۱۹:۲۴ شماره ثبت ۶۰۵۴۲
بازدید : ۶۳۲ | نظرات : ۲۷
|
آخرین اشعار ناب حسين زرتاب
|
137 - شب زده - 1396/8/7
دانه های مرواریدِ بیرنگ
آهسته و مدام و بی صدا
برخورد می کند
با شیشه احساسِ یک دختر
در خالی خاموشِ صد رویا
دنبال می کند
چشمانِ دخترک
برگ های بی پناه کوچه باغِ خسته را
در غلظتِ ایهامِ تاریکی
با یک سکوتِ سرد
از جنسِ رابطه !!
نگاه می کند
زیر سقفِ خانه دلتنگی
با گیسوانِ شب زده
و
چشمانِ سایه دار
کنار پنجره
تنها
خاطراتِ بهاری درختانِ باغ را
در انوارِ سحرانگیزِ مهتابِ یخ زده
شاید
حکایتِ عشق در روزگارِ ما
گرم می کند
شعله های رقصانِ واژگانِ عاطفه
آهسته و خاکستری
فضای بهت زده اتاقِ بسته را
در تلالوء لرزانِ سو سوی امید
گره خورده
چشمانِ آبیفامِ ماه آرزو
از پشتِ پشته های ابرِ کبودِ اندوه
در نگاه دخترِ سیاه پوش
انگار
عاشق شده کمی
بی هوا
در حجمِ سنگینِ ماتمِ لحظه ها
#حسین_زرتاب
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام و سپاس ویژه بابت همراهی همدلانه شما شاعر بزرگوار
امیدوارم همیشه به مهر باشید و آزادی
و شعری تقدیم شما بانوی گرانمایه :
پنج -143-شاعر عقل -1396/8/10
سر به هوا راه می رود شاعر سر بزیر عاقل
شعر ملکوتِ نگاه شاعری است که گاه گام می زند در بینِ مردمان گاه چشم در نگاه اخترانِ بی شمار
باغچه رنگارنگِ وجودِ او پاییز و برف و چشمه و نسیم را شکوفه می دهد قلبش سرشارِ اندوه بی شمارِ خلق
شاعر زمانه را تعریف می شود مردمانِ خسته را نجوای رهایی و امید
شعر پیام آور خویشتن است بی معجزتی از سوی آسمان بی تکلف و شعار و . . .
#حسین_زرتاب
| |
|
قلم و اندیشه تان همواره در اوج | |
|
سلام شاعر بزرگوار سپاسگزارم از حضور همیشه شما امید همواره به شعر باشید و ازادی | |
|
سلام هنرمند عزیز ممنون از حضور شما امید تا همیشه به مهر باشید و دانایی | |
|
سلام و تشکر جناب کریمی بزرگوار ممنون که حضور دارید | |
|
سلام متشکرم شاعر گرانمایه حضورتون همواره اندیشمندانه باد | |
|
سلام دوست بزرگوار سپاستان باد تا همیشه شاعرانگی و هنر | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
آهسته و مدام و بی صدا
برخورد می کند
با شیشه احساسِ یک دختر
در خالی خاموشِ صد رویا
دنبال می کند
چشمانِ دخترک
برگ های بی پناه کوچه باغِ خسته را
در غلظتِ ایهامِ تاریکی
با یک سکوتِ سرد
از جنسِ رابطه !!
نگاه می کند
زیر سقفِ خانه دلتنگی
با گیسوانِ شب زده
و
چشمانِ سایه دار
کنار پنجره
تنها
خاطراتِ بهاری درختانِ باغ را
در انوارِ سحرانگیزِ مهتابِ یخ زده
شاید
حکایتِ عشق در روزگارِ ما
گرم می کند
شعله های رقصانِ واژگانِ عاطفه
آهسته و خاکستری
فضای بهت زده اتاقِ بسته را
در تلالوء لرزانِ سو سوی امید
گره خورده
چشمانِ آبیفامِ ماه آرزو
از پشتِ پشته های ابرِ کبودِ اندوه
در نگاه دخترِ سیاه پوش
انگار
عاشق شده کمی
بی هوا
در حجمِ سنگینِ ماتمِ لحظه ها
#حسین_زرتاب
درود جناب زرتاب!
واقعیتی تلخ و دردآور که به تکرار هر روز، پیرامونمان می گذرد.
هر چه شاعران و نویسندگان و فعالان اجتماعی برای از بین بردن این گونه وقایع تلخ قلم بزنند و قدم بردارند، باز کم است.
ای کاش روزی، این گونه رفتارهای ناهنجار که بر پایه ی فریب دادن احساس و عاطفه ی انسان ها نهادینه شده، به پایان برسد.
در کتاب صدای پای احساس، داستانک هایی را در این زمینه سروده ام.
سه موردش را که پیشتر به سایت فرستاده ام، تقدیمتان می کنم:
(1)
برای یک پیچک می خواهندش؛
یک تماس ناتمام؛
یک پیام بی نام؛
یک سکوتی در لحظه ی خواهش؛
بی هیچ نوازشی شیرین؛
بی هیچ احساسی رنگین؛
فقط برای گریاندن لحظه های بهت؛
دقیقه های بی محبت؛
ثانیه های شهوت؛
و کاشتن نهال حیرت،
در آبیاری اشک؛
و بنا کردن نامردمی را، نهاد؛
و نهادن نابودی را، بنیاد؛
و ساختن ویرانی را، اساس...
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
کتاب صدای پای احساس، اصفهان: نشر دارخوین، ص 109.
(2)
بهتان نفرت،
بر سرش بارید؛
و بهتی غریب،
در باورش برجای ماند؛
مانده بود با حیرتی شگرف،
که چه سان فریاد سازد:
سرخی دل پرخونش؛
پاکی قلب محزونش؛
و خوبی درونش را...
روحش افگار و پریش؛
می گسست رشته رشته افکارش؛
می شکست ظرف وجودش آسان؛
خشک می گشت احساسش،
در قحطی باران؛
خرد می گشت غرور عاطفه اش،
در حقارتی بی پایان؛
و زبانش ناتوان می گشت:
از بیان انگاره هایش...
می نشست تنها؛
بی صدا؛ آرام؛ اما،
اقیانوسی بود پرطوفان؛
با قلبی خروشان...
می بارید در سوگ عاطفه،
دریا دریا، باران؛
دنیا دنیا، الماس...
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
کتاب صدای پای احساس، اصفهان: نشر دارخوین، صص 110 و 111.
(۳)
آن رعنای زیبا؛
با واژه هایی گیرا؛
از محبت گفت؛ وز راز؛
از نیاز؛ از ناز؛
وز استغنای باران؛
و اغنای عاطفه؛
و گل صبر،
در تلخی تنگنای فراق؛
و با عطوفتی فراخ،
ربود رگ خواب عاطفه را؛
و زدود آینه را با آه؛
و با خود ساخت همراه،
نبض احساسش را؛
اما،
او نیز چون دگران،
بادی بود گذران؛
که برد با خود محبت را؛
و حسرت خورد دختر باران زده ی تنها؛
اینک،
باز هم تنهاست!
تنهایی،
زندگانیش را بهاست!
بیچاره دختر احساس!
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
کتاب صدای پای احساس، صص 112 و 113.
ادامه دارد...
قلمتان در نگارش حقایق تلخ جامعه، همواره در اوج!