آنگاه...
لحظه یِ ظهور انسان فرا رسید
سجده بر گناه!
پس از انتظاری طولانی
وقتی تکامل به نئاندرتال رسیده بود...
بر سر راهم وسوسه کاشتی
گناهی به طعم تمنا...
من...رهایی
چونان ماهی دریا...
تشنه یِ تنفس آسمان پرواز
تو...جلوه گری
چونان عطر یاسِ کوچه یِ بینهایتِ راز
گناهی بسان گشودن گنجینه یِ نور
و دلپذیرتر از زلال نماز خیل فرشتگان
گناهی که مرا آواره یِ آزادی کرد
و تو را در عرشی تازه
پروردگار عالم من!
مرا در آغوش کشیده بودی
پشت خشمت...
باده در قلبم می ریختی
و من، شهریار ملک جبر...
با سقوط به سلطنت رسیدم
حالا جهان برای من شد
و من...
برای تو...!
دوباره در باغ سیب شدم...
چقدر عشق هولناک است!
***********
به آغوش کدامین حس دل بسپرم؟
وقتی از دور...
مرا ستایش می کنی
و انکار...!
نه آفتاب را می پرستم...
نه مهتاب
با چشمان بسته...
از شمیم یاس های سپید باغت
قلبم تو را خواهد یافت
آنگاه که تو را یافتم
و چشمانم به ستایش تو گشوده شد...
به آغوش کدامین حس دل بسپرم؟
پ.ن : تقدیم به اساتید و همراهان عزیزی که در این مدت کوتاه افتخار حضور در کنارشان را داشتم و آموختم از محضرشان
****************
این هم چهار بیت از غزلی که ناتمام می نویسمش :
هوای مهر بهاری دگر به خاطر نیست
و این حجوم برف پاگرفته عابر نیست
نه هرکه ساز واژه دلنشین بنواخت
دلی اگر به سکوت هم بشکند شاعر نیست
هماره خلف عادت عقل سپردم راه
در این خلاف آمدِ من یکی مسافر نیست
تمام قصورشان به فرض به گردن من
ولی هرآنکه می رود همیشه قاصر نیست...