دلم بازیچه ی تصویر یک شهر است
که مردم در برش آسوده میخوابند
و زن ها بیوه میمانند
من و چندین پسر یا دخترک با یک نگاه گنگ
یتیمی را برای شهر از بر میسراییم باز
و م ن این بار هم غرق از عرق خیسم
سکوتی زجه میزد در گلویم : باز شو راه نفس تنگ است
و من بغضی فر خورده برای التیام زخم هایش کرده ام ارسال!
عجب بازی نامردان برایم تازه گی دارد
که هر بار از دری تازه سرم را با کلاهی چون میآرایند! ...من هم با فریبش ضرب میگیرم
که گویا آیه نازل شد : "دلا تا کی در این زندان فریب این وآن بینی"
من از روزی که فردا را به حسرت خیره میماندم
شنیدم زندگی در زیر پای سم اسب تیز پروازی ست
سوارش یوسف زهرا
نگاهش سوی محرومان
و این فردا ...خدایی هم تماشاییست
و من تنها ترین تنها پرست شهر
خودم را دل خوش تنهایی ام کردم
که زیبا میشود در کنج عزلت پادشاهی کرد
برای عشق مهدی شعر ها را در قلم تزریق کرد و نعشه بازی دید از کاغذ
سرنگم بر رگ اشعار نا موزون مردی هیز
خودم را رسم کردم در دو بیتی ناب - نه- ناباب!
: من اینک التیام زخم از بستر نمیخواهم
من اینک زن نمیخواهم
که ثروت هم نمیخواهم
فقط تنهایی و سوز عبادت میشود لذت
نگاهم کن
صدایم کن
شبی مهمان خوان با صفا یم کن...
پ ن:
آقا جان دلم تنگ است برای سفره هفت سین شما
میدانم نوروز را جشن میگیری به عشق شیعیانت در این سرزمین و دعایشان میکنی
مرا هم فراموش نکنی آقا
سرودت را ترانه کرده سنجاقک
نشسته بر سر میخک...
وراجی ممنوع
باشه
باشه
باشه بابا ما رفتیم
سید رضا موسوی 27/12/90
و من الله توفیق