او رفته و با فقط تف های سربالاست
پس کوچه هم راهی به سمت آخردنیاست
جایی که گیرم ناگزیراز مردنی اینجاست
در ابتدای قصه اینجا یک نفر مرده است
کش آمده دیوارها،بن بست وبی در رو
شب پرسه ها تا خیس چشمت می زند دو دو
می سوزی و می سازدت خم می کند از نو
پاگرد لازم؛ راوی ام بدجور افسرده است
افسرده یعنی اینکه من اصلا نفهمیدم
از داغی چشم ترش چیزی ننوشیدم
از دیوی دیوارها بدجور ترسیدم
ترسیده از باید ،نبایدها که می دیدم
معلوم شد پیرنگ از ترسش رکب خورده است
ترسیده بودم چون که او ترسیده از من بود
معنای ذیل عاشقی وقتی فقط تن بود
یک روز فهمیدم که دیگر وقت رفتن بود
یک داستان را صد گره بر دوش خود برده است
اصلا نفهمیدم که من را دوست تر دارد
از حال همسایه کسی کمتر خبر دارد
دیوارها را می شود پس کوچه بردارد؟
در اوج قصه نقش ها راخوب نشمرده است
افتاده نقشی از قلم ،تا زودتر دیر است
افتادنش از پوکی یک مشت تقدیرست -
یا پلک های بی جهت تا پنجه ات زیر است
«کوری» رمانش بود و تا آخر ورق خورده است
از منت پس کوچه تا پشت خودت برگرد
در سایه ی همسایه اش خم می شود یک مرد
او رفته و دیوار را تکیه نباید کرد
در بیخ بازش داستان از ریشه پژمرده است
#سارا سلماسی ۹۶۰۵۰۱۴
بسیار عالی بود