با من بمان غمگین ترین پاییز
ای برگ ریزانِ خیال انگیز
معناگر دنیای وَهم آلود
ای درد عصیانبارِ بی بهبود
با من بمان ای زجر پیچیده
قلبم چرا از عشق ترسیده؟
بی تو گل امیّد می میرد
بی تو جهانم غصّه می گیرد
مانند آن کشتی بی لنگر
مثل همان سرباز بی سنگر
بی تو پرم از خالیِ خالی
یک آدم بی روح و پوشالی
من تشنه ام،موج عطش دارم
ابری سیاهم، که نمی بارم
مانند تُنگی بر لب دریا
دریا شدن هم می شود رویا
آسان مرا در"خود"رها نگذار
بر این دل وامانده پا نگذار
ترسم از این نامردمی ها نیست ...
از نیش های کژدمی ها نیست ...
من از خودم بی عشق می ترسم
از سیل غم بی عشق می ترسم
برگرد و از درددلم کم کن
مهر مرا در سینه محکم کن
ویرانه ای با جغد محشورم
از این جهان و مردمش دورم
سرسبز بودم،عشق زردم کرد
او در جوانی پیرمردم کرد
یک لحظه پیش شاهکارت باش
محو نگاه داغدارت باش
چایی من سرد است می دانم
هرجرعه اش درد است می دانم
فنجان به فنجان درد می نوشم
برتن فقط آوار می پوشم
من قلبِ عاشق هدیه آوردم
دزدانه در باغت کمین کردم
یک سیب سرخ بوسه می چینم
شاید که دارم خواب می بینم !!
شاید تو حوّایی و من آدم
در جبر این قصّه من آزادم؟
شاید که این تکرار تاریخَ ست
در بستری پیچیده اما پست
پوسیده شد مجنون بیچاره
شد ساکن این عشق آواره
فرهاد هم در بیستون جان داد
لعنت به تو ای بغض بی فریاد
این داستان تلخ شیرین است
گاهی گوارا گاه ننگین است
یک اتفاقست عشق و سرمستی
در انتظار موعدش هستی؟
عاشق شدن هم حال می خواهد؟
معشوقه ای نُرمال می خواهد؟
نه جان من،باید خودت باشی
عاشق منم،یک شاعر ناشی !!
گنجشککی در حوض نقاشی
ماهیِ سرخِ برکه ای کاشی
نفرین به رسمت عالم نامرد
تا شعر گفتم، چایی ام یخ کرد
مرداد 1396