تو خبر داری از این فاجعه ...
از مرگ دلم !
ریشه ی رویش این خاطره ها ،
چشم تو بود !
چشم تو ...
شیشه ای بود به نرمی هوا...
من در آن زندانی !
چشم تو ....
چشمه ی صدها احساس ،
مثل یک وسوسه در نیمه شب تابستان ...
فرو مرد دلم در دل تو ...
که فرو خفت لبم بر لب تو –
مثل آواز غم زنجره در گوش نسیم،
مثل رنگ پر پروانه که آمیخت
به رنگ شعله ...
و به رقصش جان داد !
مثل زنبق ...
که به آواز وزغ ،
اسکان داد .
مثل اشکی ...
که در شوق وصال خورشید ،
همه از بالم ریخت ،
تا کند بیدار ...
دریای گناهی
که دهانش را...
تنها به شکار دل من باز نمود .*
مثل یک خیره نگاه تو
به شعر ترِ من !
***
اینک ای ... عشق من !
آکنده ترین رویش خاک!
نفسی بر لب خاموش من ازباد رهاییکه نهان است به گیسوی سیاه شببی ماه دلت ...
اهدا کن!
نفسی برلب خاموش من آر!
نفسی بر لبم آر!
تا به سوی تو زنم بال دگر !
.....
چه شکوهی ....
از این آغاز دگر !
******************************
* ایکاروس بالهایی از موم ساخت و پرواز آغاز کرد برای رسیدن به معشوقه اش ، خورشید . بالهای موم وی تاب مقاومت در برابر حرارت خورشید را نداشتند . بالها قطره قطره ذوب می شد . دریا دهان ِ گسترده و کف آلودش را برای ربودن ایکاروس باز کرد . ایکاروس تنها به اندازه ی دراز کردن یک دست با خورشید فاصله داشت. ولی سقوط آغاز شده بود.دریا او را از آسمان ربود و بلعید و بعد پیکر بی جانش را در تلاطم امواج به رقص خورشید در آورد ، تا سرانجام صخره ای پناهش داد و صخره حرمت یافت از حضور عاشق ، و از آن پس این دریا به نام او« ایکاریا » نامیده شد. اما بازهم جانی دوباره ، از دم خورشید..... و آغازی دوباره برای بال کشیدن به سویش.... !
*
در مورد سرگذشت بسیار زیباو کاملتر ایکاروس به مطلبی به نام " عاشق جاودان خورشید" در وبلاگهایم به یکی از آدرسهای زیر رجوع کنید :
http://mujan.loxblog.com/post.php?p=1
و یا