غریو شامِ غریبانِ دشتِ بی مهتاب
نریخت قطره ی اشکِ ستاره بر مرداب
بلای تشنگیِ نور تا به آن حد است
که ذکر ماهی در آب هم شده آب آب!
درون عقرب نحس است آسمان ،قمرش
بهار جنگلمان نیمه ی زمستان ماند !
بلور یخ زده بر چشمه های گریان ماند !
تبر رسید به پابوسی صنوبر ها
صدای ضجه ی دردی به گوش دوران ماند
و بعد آتش و جنگل ، تمام خشک و ترش....
جرقه های ندامت زند به جان آتش
به روی عشق کشیده ست دست نفرت خش
رفاقتِ سر و زانو به خلوتی خاموش
نوای مرغ سحر رفت و گوشه ی دلکش
کجاست تیر دعاهای جنس کارگرش !!
به جای نسترن و یاس ، خار و خس داریم
میان معرکه سودای خرمگس داریم
خیال شادیمان بود پر در آوردیم
شکسته بال و پر ی گوشه ی قفس داریم
نبوده مرغ گرفتار ، فکرِ بال و پرش
تب بزرگی و عزت به جان ناکس ها
مقام قاف نشینی برای کرکس ها
به زیر پای نفهمان رسیده ها له شد
به تختِ شاخه نشینیِ کال و نارس ها
رواست اینکه هنرمند قی کند هنرش ..
به خنده های کسی اعتماد دیگر نه !
و تکیه بر سخن حزب باد دیگر نه
نه اینکه با همه ورزم عناد بعد از این
چه کارِ سر به کلاه گشاد ؟! دیگر نه
«شب شراب نیرزد» خمار و درد سرش
#محمدرضا_بهرامی
سلام
بسیارعالی
احسنت